persianjk
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان کوتاه

+8
Rahroo
moez
Nima
آفتاب
nader22001
shima
NedA
Abolqasem
12 مشترك

صفحه 4 از 8 الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8  الصفحة التالية

اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 12/5/2009, 14:53

پسر بچه شرور

پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي ، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب .

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد ، كم كند . پسركت تلاشش را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت : با ، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي ، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست . وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني ، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري ، تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري ، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 12/5/2009, 14:54

اميد

در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.آنها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد براي هم اتاقيش توصيف مي كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت. اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي كرد ، هم اتاقيش چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد.روزها و هفته ها سپري شد.

يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند. مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.

در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد. مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ! پرستار پاسخ داد: شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي توانست ديوار را ببيند
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 12/5/2009, 14:55

يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد!!!

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند
مرد به آرامي گفت: مايل هستيم رييس راببينيم .منشي با بي حوصلگي گفت: ايشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهيم شد.

منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند.

اما اين طور نشد. منشي خسته شد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت: شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.

رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.

خانم به او گفت: ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. رييس تحت تاثير قرار نگرفته شده بود ... ا و يکه خورده بود. با غيظ گفت: خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .

خانم به سرعت توضيح داد : آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم . رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.

خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آيا هزينه راه اندازي دانشگاه نيزهمين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟ شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود. آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد

يعني دومين دانشگاه برتر در تمام دنيا
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 12/5/2009, 15:08

گربه و روباه

گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟

روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟

گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .

روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني . در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه .

تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد .
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف NedA 12/5/2009, 15:15

تشكر

خيلي قشنگ بودن
NedA
NedA
admin
admin

تعداد پستها : 2687
Join date : 2008-06-28
آدرس پستي : neda_mi_61@yahoo.com

https://persianjk.forumfa.net

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 12/5/2009, 15:19

مردی که فقط می خواست بگوید سیب

می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرددلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب


اين مطلب آخرين بار توسط nader22001 در 8/4/2010, 03:25 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 12/5/2009, 15:21

فقط براي چند لحظه خودتونو اونجا ببينيد..

چند سال پيش در جريان بازي هاي پارالمپيك (المپيك معلولين) در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه اين 9 نفر افرادي بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهني و جسمي مي خوانيم. آنها با شنيدن صداي تپانچه حركت كردند. بديهي است كه آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند و حتي نمي توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان مي كوشيد تا مسير مسابقه را طي كرده و برنده مدال پارالمپيك شود ناگهان در بين راه مچ پاي يكي از شركت كنندگان پيچ خورد . اين دختر يكي دو تا غلت روي زمين خورد و به گريه افتاد. هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند ، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند يكي از آنها كه مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگي شديد جسمي و رواني) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت : اين دردت رو تسكين ميده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوي هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه براي آنها كف زدند.


اين مطلب آخرين بار توسط nader22001 در 8/4/2010, 03:26 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 12/5/2009, 15:28

دو کوزه

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو
انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای
خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر
خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که
وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما
کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را
انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب
بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی
که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف
تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش...
گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه
می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این
طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها
آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر
تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "


اين مطلب آخرين بار توسط nader22001 در 8/4/2010, 03:27 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 13/5/2009, 04:47

استخدام یک زن و دو مرد

چند وقت قبل سازمان سیا (سازمان جاسوسی آمریکا) شروع به گزينش فرد مناسبي براي انجام كارهاي تروريستي كرد. اين كار بسيار محرمانه و در عين حال مشكل بود؛ به طوريكه تستهاي بيشماري از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتي قبل از آنكه تصميم به شركت كردن در دوره ها بگيرند، چك شد.

پس از برسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يك زن ازميان تمام شركت كنندگان مناسب اين كار تشخيص داده شدند.

در روز تست نهايي تنها يك نفر از ميان آنها براي اين پست انتخاب مي گرديد. در روز مقرر، مامور سیا يكي از شركت كنندگان را به دري بزرگ نزديك كرد و در حاليكه اسلحه اي را به او مي داد گفت :

- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي كني، وارد اين اتاق شو و همسرت را كه بر روي صندلي نشسته است بكش!

مرد نگاهي وحشت زده به او كرد و گفت:

- حتما شوخي مي كنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليك كنم.

مامور نگاهي كرد و گفت :

مسلما شما فرد مناسبي براي اين كار نيستيد.

بنا براين آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليكه اسحه اي را به او مي دادند گفتند:

- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. همسرت درون اتاق نشسته است اين اسلحه را بگير و او بكش.

مرد دوم كمي بهت زده به آنها نگاه كرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سكوت برقرار شد و پس از 5 دقيقه او با چشماني اشك آلود از اتاق خارج شد و گفت:

- من سعي كردم به او شليك كنم، اما نتوانستم ماشه را بكشم و به همسرم شليك كنم. حدس مي زنم كه من فرد مناسبي براي اين كار نباشم!

مامور سیا پاسخ داد:

- نه! همسرت را بردار و به خانه برو..

حالا تنها خانم شركت كننده باقي مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:

- ما بايد مطمئن باشيم كه تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. اين تست نهايي است. داخل اتاق همسرت بر روي صندلي نشسته است . اين اسلحه را بگير و او را بكش.

او اسلحه را گرفت و بلافاصله وارد اتاق شد. حتي قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صداي شليك 12 گلوله را يكي پس از ديگري شنيدند. بعد از آن سر و صداي وحشتناكي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، كوبيده شدن به در و ديوار و ... را شنيدند. اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت. سپس همه جا ساكت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را كه كنار در ايستاده بود ديدند. او در حاليكه عرق را از پشاني اش پاك مي كرد گفت:

- شما بايد مي گفتيد كه گلوله ها مشقی است. من مجبور شدم مرتيكه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد


اين مطلب آخرين بار توسط nader22001 در 8/4/2010, 03:33 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 13/5/2009, 05:03

یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد. یک روز ازش پرسید:

آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت:4 تا!

معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3).

او نا امید شده بود.او فکر کرد

"شاید بچه خوب گوش نکرده است"

او تکرار کردآرنو:

خوب گوش کن آن خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی.اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

آرنو که در قیافهء معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4".....

نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

به یادش اومد که آنو توت فرنگی رو دوست دارد.او فکر کرد شاید آرنو سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برق زده پرسید:آرنو اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت آرنو؟

معلم خوشحال بنظر می رسید آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد. هیچ فشاری در آرنو وجود نداشت ولی یک کم درخانم معلم بوداو موفقیت جدیدی برای آرنو می خواست و آرنو با تامل جواب داد "3"؟

حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از آرنو پرسید اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

آرنو فوری جواب داد "4"!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور آرنو چطور؟

آرنو با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"


نتیجهء اخلاقی:
اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه بعدی از آن را ابدا نفهمیدیم.!!!
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 13/5/2009, 05:06

مزد نیکی

کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.

فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...

روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.

مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.

اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.» در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد..

اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»

کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»

- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...

سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد که با پنسیلین درمان شد.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 13/5/2009, 05:09

صلح واقعی

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.
هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.
در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود.

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.

هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.

در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود.

همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است.

در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.

وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد، دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.

همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست، معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این معنی واقعی صلح است.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 13/5/2009, 05:15

کاسه فروشی

عتیقه‌ فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یك درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌ فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه ‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. كاسه فروشی نیست.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 13/5/2009, 05:24

چگونه باید مار را نوشت

روستایی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی‌سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می‌كرد. برحسب اتفاق گذر یك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری‌های شیاد شد و او را نصیحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می‌كند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبكاری‌های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه‌های او هشدار داد. بعد از كلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد كه فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود كدامیك باسواد و كدامیك بی‌سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر كار، چه می‌شود.

شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»

معلم نوشت: مار

نوبت شیاد كه رسید شكل مار را روی خاك كشید.

و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنید كدامیك از اینها مار است؟

مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می‌توانستند او را كتك زدند و از روستا بیرون راندند.




شرح حكایت
اگر می‌خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه كنیم بهتر است با زبان، رویكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنیم. همیشه نمی‌توانیم با اصول و چارچوب فكری خود دیگران را مدیریت كنیم. باید افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 13/5/2009, 05:25

سنجش عملکرد

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.

پسرک پرسید،" خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد."

پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده‌رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر این‌که روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"

پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 13/5/2009, 05:33

خواندن قران چه فایده ای دارد؟

یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط بتواند از او تقلید کند. یه روز نوه اش پرسید : پدربزرگ من هر دفعه سعی می‌کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمی‌فهمم و چیزی را که نفهمم زود فراموش می‌کنم و کتاب را می‌بندم ! خواندن قرآن چه فایده‌ای دارد؟
پدر بزرگ به آرامی زغالی را داخل بخاری گذاشت و پاسخ داد: این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور. پسر بچه گفت: اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهای سبد بیرون می ریزد!؟ پدر بزرگ خندید و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریعتر حرکت کنی." و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعی خود را بکند .
پسر سبد را آب کرد و سریع دوید، اما سبد خالی بود قبل از اینکه او به خانه برگردد. در حالی که نفس نفس می‌زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در یک سبد غیر ممکن بود و رفت که در عوض یک سطل بردارد .
پیرمرد گفت : "من یک سطل آب نمی‌خواهم، من یک سبد آب می‌خواهم، تو فقط به اندازه کافی سعی خود را نکردی ." و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. این بار پسر می‌دانست که این کار غیر ممکن است، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سریعتر بدود باز قبل از اینکه به خانه باز گردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت. پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دوید، اما وقت که به پدربزرگش رسید سبد دوباره خالی بود. نفس نفس زنان گفت: "ببین! پدربزرگ، بی فایده است. پیرمرد گفت: "باز هم فکر می‌کنی که بی‌فایده است؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد فرق کرده بود، سبد زغال کهنه و کثیف حالا به یک سبد تمیز تبدیل شده بود؛ داخل و بیرون آن.
«پسرم، چه اتفاقی می‌افتد وقتی که تو قرآن می‌خوانی. تو ممکن است چیزی را نفهمی یا به خاطر نسپاری، اما وقتی که آن را می خوانی تو تغییر خواهی کرد؛ باطن و ظاهر تو و این کار الله است در زندگی ما...»
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 13/5/2009, 05:36

قاچاق ملا

زمانى در آبادى شايع شده بود كه نصرالدين در كار قاچاق افتاده است،

اما هيچ كس نمى‌دانست، جنسى كه او قاچاق مى‌كند چيست.

اين خبر پيچيد و پيچيد تا به اطلاع نظميه‌ى آبادى رسيد،

آنها نيز مأمورين ويژه‌اى بر او گماردند تا در دخول و ورود از آبادى وى را بازرسى نمايند.

ولى هر دفعه كه ملا بارى به آبادى مى‌آورد آنها چيزى در بار او نمى‌يافتند؛

هميشه بار خرش كم ارزش و كم وزن بود، اما پر حجم،

مثلاً يك بار پشته‌اى كاه مى‌آورد و بار ديگر يونجه و ….

تا جاييكه حتى يكبار گمرك‌چى‌ها بار او را آتش زدند ولى از آن چيزى نيافتند.

سالها بعد كه سرپاسبان آبادى از كار بازنشت شده بود، به ياد ناكامى‌ خود در يافتن كالاى قاچاق نصرالدين افتاد، پيش او رفت و به او گفت :

« ببيـن ملا، حال كه سالهـا از آن ماجـرا مى‌گذرد و من هم ديگـر مسئـوليتـى در نظميـه ندارم، جـان من بگو آن ‌جنسى تو خود نيز پيـش مردم اعتراف كرده بودى قاچاق مى‌كنـى چه بـوده كه من هر چه گشتم نيافتم »

ملا لبخندى زد و گفت :

« همنوعان تو ! »
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 30/5/2009, 18:41

چرا مردان مجبور شدند به زنها دروغ بگویند!‌‌ (طنز)

روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه كردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می‌كنی؟
هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شكن جواب داد: " نه.
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید كه آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شكن جواب داد: نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد.
یه روز وقتی داشت با زنش كنار رودخونه راه می‌رفت زنش افتاد توی آب...

هیزم شكن داشت گریه می‌كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسید كه چرا گریه می‌كنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟
هیزم شكن فریاد زد" آره "
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب كردی، این نامردیه"
هیزم شكن جواب داد: اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به جنیفر لوپز " نه" میگفتم تو میرفتی و با آنجلینا جولی می‌اومدی و باز هم اگه به آنجلینا جولی "نه" میگفتم تو میرفتی و با زن خودم می‌اومدی و من هم میگفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می‌دادی اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود كه این بار گفتم آره...
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 31/5/2009, 11:32

کرم سیاه و کرم سفید

یکی بود،یکی نبود.زیر گنبد کبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.یه دنیا بود که هزار تا کره داشت،یکی از این کره ها هزار تا کشور داشت،یکی از این کشورها هزارتا شهر داشت،یکی از این شهر ها هزار تا باغ داشت،توی یکی از اون باغ ها هزار تا درخت سیب بود،روی یکی از اون درختها،هزار تا سیب سرخ بود که توی یکی از این سیبها(که اتفاقا از همه خوشرنگ تر وشیرین تر به نظر می رسید)هزار تا کرم زندگی می کردن......
حسابشو رو بکن هزار تا کرم توی یه سیب!!مگه یه سیب چه قدر جا داره؟هزار تا کرم که معلوم نبود چطوری توی اون سیب جا شده بودن وتوی همدیگه می لولیدن.اگه یکی از این کرم ها هوس می کرد از این ور سیب بره اون طرف سیب،باید از روی بقیه کرم ها رد می شد...خلاصه اوضاعی بودکه بیا وببین.کرم ها مجبور بودن برای اینکه از گشنگی نمیرن و هرروز حداقل یه گاز سیب گیرشون بیاد،سر همدیگه رو کلاه بذارن،به همین خاطر بود که گول زدن بقیه،کار اصلی کرم ها محسوب می شد.
هیچ کدوم از کرم های اون سیب،لبخند از روی لبشون محو نمی شد.سعی می کردن پشت ماسک خنده،خودشون رو قائم کنن که نهصد ونودونه کرم دیگه سر در نیارن تو وجودشون چه خبره؟
* * * * *
یه روزی از روزای خدا،یه کرم سیاه برگشت وجفت چشمای وق زده اش رو دوخت توی چشمای کرم سفید وگفت:می دونی چقدر دوستت دارم؟
کرم سفیده جا خورد.خیلی خوشش اومده بود اما به خودش گفت:«نکنه یارو می خواد سرم کلاه بذاره وسهم سیبم رو بخوره و بره پی کارش؟اگه اینطوری بشه من می مونم وگرسنگی وتنهایی!پس بهتره بهش رو ندم…»
کرم سفیده چشمش رو چرخوند و گفت:داری که داری!می گی چی کار کنم؟
کرم سیاهه گفت:یعنی برات اهمیتی نداره؟
- چه اهمیتی می تونه داشته باشه؟کرم اگه واقعا کرم باشه باید مواظب سهم سیبش باشه که یه وقت یکی ندزدتش!
- وای….تو هم مثل بقیه فکر می کنی؟برای تو هم زندگی فقط خوردن سیب وخوابیدن و وسط این همه کرم لولیدنه؟ وای….
- منظورت چیه؟مگه تو هر روز سیب نمی خوری؟
- اولا تا اونجایی که بتونم ،سعی می کنم نخورم.ثانیا اگه لازم باشه وگرسنگی خیلی بهم فشار بیاره چرا،یه گاز می خورم ولی هیچ وقت به خاطر یه گاز سیب ،سر همنوع خودم رو کلاه نمی ذارم…سیب خوردن،همه ی زندگی من نیست…..
- نمی فهمم!توضیح بده….
کرم سیاهه آهی کشید وگفت:ول کن بابا جان،اگه برات بگم تو هم مثل بقیه مسخره ام می کنی و بهم می خندی…..بهتره برم…..
کرم سفیده دید ای بابا،کرم سیاهه راستی راستی داره می ره!سعی کرد تا جایی که می تونه صداش رو بلند کنه که وسط اون همه هیاهو به گوش کرم سیاهه برسه.داد کشید وگفت:مگه نگفتی دوستم داری؟چی شد پس؟چرا داری می ری؟
کرم سیاهه شنید،مکثی کرد وبرگشت.چشم دوخت توی چشمای کرم سفیده وگفت:باشه!برات می گم اما به شرطی که قول بدی مسخره ام نکنی.شاید حرفام به نظرت خنده دار برسه اما لطفا جلوی چشمای من نخند....باشه؟
کرم سفیده گفت:باشه،قول می دم!
کرم سیاهه سرفه ای کرد و دستای کرم سفید رو توی دستاش گرفت وشروع کرد….
- ببین عزیزم!دنیا همه اش اینی نیست که ما فکر می کنیم. این سیبی که ماها توش داریم زندگی می کنیم فقط یکی از هزار تا سیبی هستش که روی یکی از هزار تا درخت یکی از هزار تا باغ یکی از هزار تا شهر کشوری در اومده که تازه اون کشور هم یکی از هزار تا کشور زمینه و ضمنا اون زمین هم یکی از هزار تا زمین توی دنیاست!
کرم سفیده گیج ومنگ گفت: وایسا ببینم!خودت می فهمی چی داری می گی؟
کرم سیاهه آهی کشید وگفت:هیچی!می دونستم تو هم باور نمی کنی اما حاضرم قسم بخورم که بیرون این سیب،نهصد ونود ونه تا سیب دیگه هم هست،روی این درخت اینقدر سیب هست که لازم نباشه ما برای یه گاز سیب سر همدیگه رو کلاه بذاریم!
- اینا رو تو از کجا می دونی؟
- می دونم دیگه...اصلا تو فکر کن بهم الهام شده،چیکار داری حرفامو از کجا میارم؟تو فقط مطمئن باش که راست می گم.
- قسم بخور......
- به تمام سیب های روی زمین قسم!خوب شد؟باور کن اگه ما زرنگ باشیم می تونیم بریم سراغ سیبهای دیگه و هر کدوم از ماها یه سیب برای خودش داشته باشه.اون وقت این همه جنگ ودعوا و دروغ ودغل بازی تموم می شه....ولی یه چیزی......
- چی؟...بگو چی می خوای بگی؟
- آخه روم نمی شه....
- بگو دیگه،تو که همه چی رو گفتی!بگو ببینم چی می خوای بگی؟
- قول می دی عصبانی نشی؟
- مگه می خوای چیز بدی بگی؟نکنه می خوای فحشم بدی ،هان؟
- نه...نه..فحش که نه.....اما.....
- اما چی؟دِ بگو دیگه.....کشتی منو....اَه....
- می خوام بگه که.....می خوام بگم که اگه همه کرم ها برن و هر کرمی یه سیب برای خودش انتخاب کنه،من میام توی اون سیبی که تو انتخاب کرده باشی!
کرم سفیده یهو خون توی صورتش دوید،تا بناگوش سرخ شد و سرش رو از خجالت انداخت پایین...چند لحظه ای در سکوت گذشت تا اینکه کرم سیاهه سکوتو شکست...
- حرفام رو باور می کنی؟
کرم سفیده گفت:می خوام باور کنم ولی.....آخه......
- ولی چی؟......دیگه ولی نداره که......چی باعث شده تردید کنی؟
- آخه می دونی ، زمونه خیلی زمونه بدی شده......کرم عاقل اونیه که مواظب باشه کسی سهمش رو ندزده......راستش ،اینو مادرم بهم یاد داده.....
- واااای خدایا!چی داری می گی؟من دارم از یه باغ سیب حرف می زنم،اون وقت تو،توی اون ذهنت افکار پوسیده و قدیمی مادرت رو دنبال می کنی؟ببین......ببین.......آه،خدایا چطوری بگم که بره توی اون مخش؟......ببین عزیزم!من دارم از تموم شدن کینه ها و دروغ ودغل ها حرف می زنم،از یکی شدن من وتو،از همسفر شدن تا مرز رویا.....چه می دونم اصلا تا آخر دنیا......از عشق......از مال هم بودن......
کرم سفیده سرش رو انداخت پایین......خیلی داشت به ذهنش فشار می آورد تا بفهمه که بالاخره حق با کیه؟.......یه دفعه گفت:تو راه بیرون رفتن از این سیب و رسیدن به یه سیب دیگه رو بلدی؟
کرم سیاهه جواب داد:آره...معلومه که بلدم کافیه پوست سیب رو بشکافیم و بریم سراغ یه سیب دیگه........فکر کنم یه کم سخت باشه اما غیر ممکن نیست.
کرم سفیده یه دفعه مصمم شد و گفت:باشه،باهات میام،تا آخرش هم هستم.....راستش منم از این زندگی خسته شدم.باهات میام!راه بیفت........
کرم سیاهه خندید،صورت کرم سفیدرو بوسید وگفت:بریم عزیزم......
کرم سفیده خواست حرکت کنه،از روی سهم سیب اون روزش بلند شد وشروع کرد به حرکت کردن به سمت پوسته سیب که یه دفعه دید کرم سیاهه پرید،سهم اون رو برداشت،خورد و رفت که بره دنبال کار خودش......!!
صورت کرم سفیده از اشک پر شده بود.داد زد:همین؟!اون همه حرف زدی برای این؟یعنی همش دروغ بود؟
کرم سیاهه همینطور که داشت می رفت فریاد زد:هیچ کدوم از حرفام دروغ نبود اما یه چیزی رو بهت نگفتم....یادت باشه توی هرکدوم از اون نهصد نود ونه تا سیب دیگه این درخت هم،هزار تا کرم دیگه لونه کردن.....
کرم سفیده عصبانی شد......وا رفت......داغ کرد......و کم کم از سفیدی به قرمزی رسید......
* * * * *
یه کرم سفید داشت برای خودش آواز می خوند که یه دفعه یه کرم قرمز برگشت و جفت چشمای وق زده اش رو دوخت توی چشمای اون و گفت:می دونی چقدر دوست دارم؟!!

منبع:
«کتاب بی سیاست،نوشته ی شاهین تهرانی»
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 31/5/2009, 18:26

عشق واقعی

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان
گفتند: با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 22/8/2009, 02:32

هرگز امیدت رو از دست نده


یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روب‏رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک ‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 22/8/2009, 02:58

الاغ فروشی

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوان. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»

چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»

چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»

چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»

یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و ۸۹۸ دلار سود کردم.»

مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»

چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 19/9/2009, 21:06

نامه اي به پدر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود " پدر."
با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:


پدر عزيزم،

با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم.
من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم.
من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره.
اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون.
ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه.
Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه.
ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم.
در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه.
اون لياقتش رو داره.
نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم.
يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John
.
.
.
.
.
.
.
.
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه.
دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف hosseinabbasi 20/9/2009, 21:44

mer30 agh nade kheli ghashang bood.
hosseinabbasi
hosseinabbasi
.
.

تعداد پستها : 124
Join date : 2009-08-17
Age : 32
آدرس پستي : hossein_a_72@yahoo.com

http://www.hosseintanha.parsiblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان کوتاه - صفحة 4 Empty رد: داستان کوتاه

پست من طرف nader22001 18/11/2009, 04:16

:: داستان ماهیگیری ::


مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم”
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟”
جواب زن خیلی جالب بود…
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 4 از 8 الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8  الصفحة التالية

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد