داستان کوتاه
+8
Rahroo
moez
Nima
آفتاب
nader22001
shima
NedA
Abolqasem
12 مشترك
صفحه 6 از 8
صفحه 6 از 8 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8
رد: داستان کوتاه
راز خوشبختی در زندگی مشترک
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) را بفهمند. سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم، اونجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زمین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولته". دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت: "این دومین بارت". بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی! دیونه شدی؟" یه نگاهی به من کرد و گفت: "این بار اولته!"
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) را بفهمند. سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم، اونجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زمین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولته". دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت: "این دومین بارت". بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی! دیونه شدی؟" یه نگاهی به من کرد و گفت: "این بار اولته!"
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
عیب کوچولوی عروس
جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند.
پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است.
پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر تمام مي شود.
جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد.
پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به درد نمي آورد.
جوان گفت: خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است پيرزن گفت: درست است، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش شما نمي شود و به او طمع نمي برد.
جوان گفت: شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است.
پيرزن گفت: شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت، باعث مي شود که خانمتان کمتر از خانه بيرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خيابان گردي، خرج برايت نمي تراشد.
جوان گفت: اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد.
پيرزن گفت: اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي عروس به اين نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد.
احمد شاملو
جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند.
پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است.
پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر تمام مي شود.
جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد.
پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به درد نمي آورد.
جوان گفت: خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است پيرزن گفت: درست است، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش شما نمي شود و به او طمع نمي برد.
جوان گفت: شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است.
پيرزن گفت: شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت، باعث مي شود که خانمتان کمتر از خانه بيرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خيابان گردي، خرج برايت نمي تراشد.
جوان گفت: اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد.
پيرزن گفت: اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي عروس به اين نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد.
احمد شاملو
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
کرگدن¬ها هم عاشق می¬شوند
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می¬رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می¬کرد، او را دید و از او پرسید: که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه¬ی کرگدن¬ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی¬خواهم.
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می¬خارد، لای چین¬های پوستت پر از حشره¬های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره¬های پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی¬توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می¬گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می¬شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی¬بینم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی¬کنی، آن را نمی¬بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده¬ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می¬زنی.
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟
دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می¬تواند دوست داشته باشد، می¬تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می¬گویی یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله¬ی مناسب می¬گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله¬اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می¬خاراند. داشت
حشره¬های ریز لای چین¬های پوستش را با نوک ظریفش برمی¬داشت.
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می¬آید. اما نمی¬دانست دقیقاً از چی خوشش می¬آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می¬خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم¬های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می¬کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می¬شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می¬کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می¬گوید، اما فکر کرد لابد درست می¬گوید.
روزها گذشت، روزها، هفته¬ها و ماه¬ها. و دم جنبانک هر روز می¬آمد و پشت کرگدن می¬نشست. هر روز پشتش را می¬خاراند و هر روز حشره¬های کوچک را از لای پوست کلفتش برمی¬داشت و می¬خورد. و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می¬خاراند و حشره¬های پوستش را می¬خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.
کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می¬کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می¬خواهم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشمهای کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد. کرگدن می¬خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ¬ترین صحنه¬ی دنیاست، و این دم جنبانک قشنگ¬ترین دم جنبانک دنیا؛ و او خوشبخت¬ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که
می¬گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک¬های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می¬کند، قلبش از چشمش می¬افتد یعنی چی؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن¬ها هم عاشق می¬شوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می¬چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می¬شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد.
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می¬رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می¬کرد، او را دید و از او پرسید: که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه¬ی کرگدن¬ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی¬خواهم.
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می¬خارد، لای چین¬های پوستت پر از حشره¬های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره¬های پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی¬توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می¬گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می¬شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی¬بینم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی¬کنی، آن را نمی¬بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده¬ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می¬زنی.
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟
دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می¬تواند دوست داشته باشد، می¬تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می¬گویی یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله¬ی مناسب می¬گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله¬اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می¬خاراند. داشت
حشره¬های ریز لای چین¬های پوستش را با نوک ظریفش برمی¬داشت.
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می¬آید. اما نمی¬دانست دقیقاً از چی خوشش می¬آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می¬خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم¬های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می¬کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می¬شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می¬کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می¬گوید، اما فکر کرد لابد درست می¬گوید.
روزها گذشت، روزها، هفته¬ها و ماه¬ها. و دم جنبانک هر روز می¬آمد و پشت کرگدن می¬نشست. هر روز پشتش را می¬خاراند و هر روز حشره¬های کوچک را از لای پوست کلفتش برمی¬داشت و می¬خورد. و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می¬خاراند و حشره¬های پوستش را می¬خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.
کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می¬کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می¬خواهم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشمهای کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد. کرگدن می¬خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ¬ترین صحنه¬ی دنیاست، و این دم جنبانک قشنگ¬ترین دم جنبانک دنیا؛ و او خوشبخت¬ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که
می¬گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک¬های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می¬کند، قلبش از چشمش می¬افتد یعنی چی؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن¬ها هم عاشق می¬شوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می¬چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می¬شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
یک عمر فریب!
روزی پسر بچه¬ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می¬دانستند) و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفاً خواهر بی¬گناهم را نجات دهید."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا بهسراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می¬گیرد و می¬بوسد. اما در عین حال می¬خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می¬کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی¬اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته¬ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته¬ای دختر نازنینت را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی¬ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی. هیچ اتفاقی نمی¬افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می¬گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
______________________________________________________________
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته¬ایم عمری فریبمان داده است.
روزی پسر بچه¬ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می¬دانستند) و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفاً خواهر بی¬گناهم را نجات دهید."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا بهسراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می¬گیرد و می¬بوسد. اما در عین حال می¬خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می¬کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی¬اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته¬ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته¬ای دختر نازنینت را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی¬ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی. هیچ اتفاقی نمی¬افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می¬گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
______________________________________________________________
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته¬ایم عمری فریبمان داده است.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
زن نيمه هاي شب از خواب بيدار شد، ديد که شوهرش توي رختخواب نيست.
لباسش رو پوشيد و به دنبال شوهرش، رفت طبقه پايين.
ديد که شوهرش توي آشپزخونه پشت ميز نشسته، يه فنجون قهوه روبروش روي ميزه و زل زده به ديوار.
معلوم بود که تو فکر عميقي فرو رفته، چشماش پر از اشک شده بود و در حالي که اشکهاش رو پاک ميکرد، قهوه مينوشيد...
زن در حالي که آروم وارد آشپزخونه ميشد، شوهرش رو صدا کرد و گفت:
- چي شده عزيزم؟ چرا اين موقع شب اينجا نشستي؟
شوهر با چشماي مهربون و اشک آلود نگاهش کرد و گفت:
- هيچي، فقط ياد اون روزها افتادم. يادته ۲۰ سال پيش که تازه با همديگه آشنا شده بوديم؟
زن به شوهرش نزديکتر شد و آروم گفت:
- آره عزيزم، يادمه...
- يادته اون روز پدرت ما رو وقتي روي صندلي عقب ماشين بوديم، پيدا کرد؟
زن در حالي که آروم روي صندلي کنار شوهرش مينشست گفت:
- آره، خيلي خوب يادمه، انگار همين ديروز بود...
- يادته وقتي پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفته بود، گفت که يا با دخترم ازدواج ميکني يا ۲۰ سال ميفرستمت زندان؟
زن که به شدت تحت تأثير قرار گرفته بود و آروم سرش رو روي شونه شوهرش گذاشته بود گفت:
- آره عزيزم، اون هم يادمه...
مرد آهي کشيد و گفت:
- اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم...
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
خیال واهی
يک روز گرم، شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال آن برگهاي ضعيف جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند. شاخه چندين بار اين کار را با غرور خاصي تکرار کرد، تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسيار لذت مي برد. برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد ه بود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد.
در اين حين باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقتي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين بار خودش را تکاند، تا اين که به ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد، از شاخه جدا شد و بر روي زمين قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد، بي درنگ با يک ضربه آن را از بيخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روي زمين افتاد.
ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت: "اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود، ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کني نشانه حياتت من بودم!!!"
يک روز گرم، شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال آن برگهاي ضعيف جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند. شاخه چندين بار اين کار را با غرور خاصي تکرار کرد، تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسيار لذت مي برد. برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد ه بود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد.
در اين حين باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقتي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين بار خودش را تکاند، تا اين که به ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد، از شاخه جدا شد و بر روي زمين قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد، بي درنگ با يک ضربه آن را از بيخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روي زمين افتاد.
ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت: "اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود، ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کني نشانه حياتت من بودم!!!"
اين مطلب آخرين بار توسط nader22001 در 8/1/2011, 18:23 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
مادر
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
-------------------------------------------------------------------
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!!
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
-------------------------------------------------------------------
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!!
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
گنجشک
روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد. گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی، طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت!
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد.
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد. گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی، طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت!
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد.
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
تهدید
روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد.
باغبان که مردی جا افتاده بود گفت: راستش بعد از ظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوره کار می کنم.
وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره، جوانی قلدر سر راهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند.
من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دست رنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سر راهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!
شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری! پس تنها امتیاز آن جوان قلدر، تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغت آمد به او بچسب و رهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود.
روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است.
شیوانا نتیجه را پرسید.
مرد باغبان با خنده گفت: آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد…
شیوانا با لبخند گفت: همه آنهایی که انسانها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند.
هرکس که تو را به چیزی تهدید می کند، به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است.
پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود…
_______________________________________________
سخن روز : شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار . . .
روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد.
باغبان که مردی جا افتاده بود گفت: راستش بعد از ظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوره کار می کنم.
وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره، جوانی قلدر سر راهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند.
من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دست رنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سر راهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!
شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری! پس تنها امتیاز آن جوان قلدر، تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغت آمد به او بچسب و رهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود.
روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است.
شیوانا نتیجه را پرسید.
مرد باغبان با خنده گفت: آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد…
شیوانا با لبخند گفت: همه آنهایی که انسانها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند.
هرکس که تو را به چیزی تهدید می کند، به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است.
پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود…
_______________________________________________
سخن روز : شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار . . .
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
زیبایی
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم. دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام.
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم. دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
شرمنده
مرد عربی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديهنشین تعویض کند.
باديهنشین با خود فکر کرد: «حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم.»
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهي جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد عرب با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد. مرد عرب با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: «من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام. نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.»
مرد عرب به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد عرب متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است. فریاد زد: «صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.» باديهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد عرب گفت: «تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي.»
باديهنشین تمسخرکنان فریاد زد: «چرا باید این کار را انجام دهم؟»
«چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.»
باديهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد.
_______________________________________________
برگرفته از كتاب:
بالهايي براي پرواز؛ لش لايتنر، نوربرت؛ برگردان مهشيد مير معزي؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه 1387.
مرد عربی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديهنشین تعویض کند.
باديهنشین با خود فکر کرد: «حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم.»
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهي جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد عرب با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد. مرد عرب با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: «من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام. نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.»
مرد عرب به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد عرب متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است. فریاد زد: «صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.» باديهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد عرب گفت: «تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي.»
باديهنشین تمسخرکنان فریاد زد: «چرا باید این کار را انجام دهم؟»
«چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.»
باديهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد.
_______________________________________________
برگرفته از كتاب:
بالهايي براي پرواز؛ لش لايتنر، نوربرت؛ برگردان مهشيد مير معزي؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه 1387.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
هرگز نااميد و ناراحت نشده بودم
كيموو چونگ
براي اولين بار كه براي فروش كالايي دچار مشكل شدم، زماني بود كه در اوايل دههي 1970 به شيكاگو آمدم و به شركت سيرز مراجعه كردم تا پيراهنهاي ما را خريداري كنند. ما قبلاً واردكنندگان امريكايي را تأمين ميكرديم، اما من ميخواستم كه مستقيماً با فروشگاههاي بزرگ امريكايي وارد معامله شوم. براي يك شركت كوچك، كار آساني نيست كه به درب فروشگاهها رفته و جنس بفروشد، اما من اين كار را كردم. و اين، يكي از هيجانانگيزترين دوران زندگي من است.
در آن روزها هيچكس «دوو» را نميشناخت. اطرافيان من تذكر داده بودند كه بايد قبلاً قرار ملاقات بگذارم و بعد به ديدن خريداران بروم. اما اگر منشي يكي از خريداران اعلام ميكرد كه دوو قرار ملاقات ميخواهد، خريدار مربوطه مسلماً ميپرسيد كه: «دوو كيست؟». بدون آنكه شركت ما را بشناسند، قطعاً فرصتي به ما نميدادند. بنابراين، تصميم گرفتم شخصاً به همراه نمونهي جنسهايم به ديدن شركت سيرز بروم. وقتي كه به آنجا رسيدم، اطمينان داشتم كه فرصت مناسب براي ملاقات با يك خريدار را بدست خواهم آورد.
اولين روزي كه به فروشگاه سيرز رفتم، پاسخ منفي ندادند، ولي گفتند كه بايد صبر كنيم. اگرچه به مدت 2 ساعت صبر كردم، ولي خريدار وقت نداشت. بنابراين روز بعد مراجعه كردم و با متصدي پذيرش صحبت كردم. حتي ملاقات با يك منشي هم كار آساني نبود. چندين روز متوالي به آنجا رفتم تا سرانجام، يكي از خريداران، موافقت كرد كه با من ملاقات كند. هرگز نااميد و ناراحت نشده بودم. اگر لازم بود، ده بار ديگر هم به آنجا ميرفتم تا بالاخره خريداري را ملاقات كنم. من به خودم اطمينان داشتم. چرا كه نه؟ فروشگاه سيرز به عرضهكنندگان خوب نياز داشت و ما ميتوانستيم نيازهاي آنان را برآورده كنيم.
سرانجام قرار شد كه جيم وايس را ملاقات كنيم. او خريدار ارشد پيراهنهاي مردانه در فروشگاه سيرز بود. ديگر همهي كارها روبراه شد. در اولين ديدار ما، آقاي وايس ظاهراً به من اطمينان پيدا كرده بود. همه چيز را به طور منطقي و صادقانه توضيح دادم كه احتمالاً او را متعجب كرد. پيشنهاد كردم كه همه گونه تسهيلات را در اختيار فروشگاه سيرز قرار داده و قول دادم كه تاريخهاي تحويل جنس را دقيقاً رعايت كنم و قيمتهاي مناسب را در نظر بگيرم. جاي كافي براي پايين آوردن قيمتها وجود داشت كه هنوز هم سوددهي داشته باشد، چون جنسها را به واردكنندهها و واسطهها نميفروختم. فروشگاه سيرز يك سفارش آزمايشي داد و سپس كسب و تجارت ما آرام آرام بالا گرفت تا به بالاترين مبلغ يعني 200 ميليون دلار در سال رسيد. حتي در حال حاضر نيز پيراهنهاي فروشگاه سيرز را ما تأمين ميكنيم.
________________________________________________
برگرفته از كتاب:
سنگفرش هر خيابان از طلاست، راهي به سوي موفقيت واقعي: چونگ، كيموو؛ برگردان داوود نعمتاللهي؛ چاپ ششم؛ تهران: نشر معيار علم 1388.
كيموو چونگ
براي اولين بار كه براي فروش كالايي دچار مشكل شدم، زماني بود كه در اوايل دههي 1970 به شيكاگو آمدم و به شركت سيرز مراجعه كردم تا پيراهنهاي ما را خريداري كنند. ما قبلاً واردكنندگان امريكايي را تأمين ميكرديم، اما من ميخواستم كه مستقيماً با فروشگاههاي بزرگ امريكايي وارد معامله شوم. براي يك شركت كوچك، كار آساني نيست كه به درب فروشگاهها رفته و جنس بفروشد، اما من اين كار را كردم. و اين، يكي از هيجانانگيزترين دوران زندگي من است.
در آن روزها هيچكس «دوو» را نميشناخت. اطرافيان من تذكر داده بودند كه بايد قبلاً قرار ملاقات بگذارم و بعد به ديدن خريداران بروم. اما اگر منشي يكي از خريداران اعلام ميكرد كه دوو قرار ملاقات ميخواهد، خريدار مربوطه مسلماً ميپرسيد كه: «دوو كيست؟». بدون آنكه شركت ما را بشناسند، قطعاً فرصتي به ما نميدادند. بنابراين، تصميم گرفتم شخصاً به همراه نمونهي جنسهايم به ديدن شركت سيرز بروم. وقتي كه به آنجا رسيدم، اطمينان داشتم كه فرصت مناسب براي ملاقات با يك خريدار را بدست خواهم آورد.
اولين روزي كه به فروشگاه سيرز رفتم، پاسخ منفي ندادند، ولي گفتند كه بايد صبر كنيم. اگرچه به مدت 2 ساعت صبر كردم، ولي خريدار وقت نداشت. بنابراين روز بعد مراجعه كردم و با متصدي پذيرش صحبت كردم. حتي ملاقات با يك منشي هم كار آساني نبود. چندين روز متوالي به آنجا رفتم تا سرانجام، يكي از خريداران، موافقت كرد كه با من ملاقات كند. هرگز نااميد و ناراحت نشده بودم. اگر لازم بود، ده بار ديگر هم به آنجا ميرفتم تا بالاخره خريداري را ملاقات كنم. من به خودم اطمينان داشتم. چرا كه نه؟ فروشگاه سيرز به عرضهكنندگان خوب نياز داشت و ما ميتوانستيم نيازهاي آنان را برآورده كنيم.
سرانجام قرار شد كه جيم وايس را ملاقات كنيم. او خريدار ارشد پيراهنهاي مردانه در فروشگاه سيرز بود. ديگر همهي كارها روبراه شد. در اولين ديدار ما، آقاي وايس ظاهراً به من اطمينان پيدا كرده بود. همه چيز را به طور منطقي و صادقانه توضيح دادم كه احتمالاً او را متعجب كرد. پيشنهاد كردم كه همه گونه تسهيلات را در اختيار فروشگاه سيرز قرار داده و قول دادم كه تاريخهاي تحويل جنس را دقيقاً رعايت كنم و قيمتهاي مناسب را در نظر بگيرم. جاي كافي براي پايين آوردن قيمتها وجود داشت كه هنوز هم سوددهي داشته باشد، چون جنسها را به واردكنندهها و واسطهها نميفروختم. فروشگاه سيرز يك سفارش آزمايشي داد و سپس كسب و تجارت ما آرام آرام بالا گرفت تا به بالاترين مبلغ يعني 200 ميليون دلار در سال رسيد. حتي در حال حاضر نيز پيراهنهاي فروشگاه سيرز را ما تأمين ميكنيم.
________________________________________________
برگرفته از كتاب:
سنگفرش هر خيابان از طلاست، راهي به سوي موفقيت واقعي: چونگ، كيموو؛ برگردان داوود نعمتاللهي؛ چاپ ششم؛ تهران: نشر معيار علم 1388.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
روياي قهرماني المپيك
جك كنفيلد
روبن گونزالس میخواست قهرمان المپیک شود. او به قهرمانان المپیک احترام میگذاشت، چون نمونهی افرادی بودند که به آنها ایمان داشت - آنها میخواهند به هدف متعهد باشند، در راستای تحقق آن خطر کنند، شکست بخورند و آنقدر ادامه دهند تا پیروز شوند.
اما خبری نبود تا اینکه روبن وارد دانشکده شد و اسکات هامیلتون را در حالت رقابت در بازیهای سال 1982 «سارایوو» دید و آن موقع بود که واقعاً تصمیم گرفت برای شرکت در المپیک آموزش ببیند. روبن به خودش گفت: اگر آن مرد ریزنقش میتواند آن را انجام دهد، پس من هم میتوانم! من هم در المپیک بعدی شرکت ميکنم! این معاملهای تمام شده است. فقط باید یک رشتهی ورزشی پیدا کنم.
بعد از اینکه کمی در مورد ورزشهای المپیک تحقیق کرد، تصمیم گرفت ورزشی را انتخاب کند که توانایی و قدرتش را داشته باشد. او میدانست ورزشکار خوبی است، اما نه یک ورزشکار بزرگ. قدرت روبن در پشتکار و استقامتش بود. او هرگز از چیزی دلسرد نمیشد. در حقیقت او در دبیرستان لقب بولداگ را بابت این ویژگیاش کسب کرده بود. میدانست باید ورزشی خشن پیدا کند، ورزشی که در آن استخوان خرد کند، ورزشی که خيلیها از زیر آن شانه خالی میکردند. به این طریق ممکن بود بتواند همهی رقبا را خسته و از میدان به درکند! بالاخره در لوژ قرار گرفت.
سپس به قسمت توضیحات ورزشی نامه نوشت (این قبل از زمانی بود که اینترنت وجود داشته باشد) و پرسید: «کجا یاد میدهند که چطور میتوان به قسمت لوژ و درجهی عالی هر کاری رسید؟» آنها جواب دادند: «لیک پلاسید، نیویورک، جايی که در سالهای 1936 و 1980 المپیک برگزار شد. در آنجا باید پیگیرش باشی.» روبن گوشی تلفن را برداشت و به لیک پلاسید زنگ زد.
«من ورزشکاری هستم اهل هوستون و میخواهم یاد بگیرم که چطور میتوانم در عرض چهار سال در المپیک شرکت کنم. آیا به من کمک میکنید؟»
مردی که تلفن را جواب داده بود، پرسید: «چند سالتان است؟»
«بیستویک سال.»
«بیستویک؟ سن شما خيلی بالاست. شما 10 سال دیر آمدید. ما از ده سالگی افراد، آمادهشان میکنیم. فراموشش کن.»
اما روبن نمیتوانست آن را فراموش کند و شروع به شرح داستان زندگی خود برای مرد کرد تا بلکه بتواند او را راضي کند و مقداری برای خودش زمان بخرد. در میان حرفهایش گفت که او در آرژانتین به دنیا آمده است. ناگهان مردی که آن طرف خط تلفن بود، هیجانزده شد. «آرژانتین؟ چرا این را از اول نگفتید؟ اگر در مسابقات آرژانتین شرکت کنید، کمکتان میکنم.» ورزش لوژ در شرف انقضا بود، چون کشورهای زیادی برای رقابت در سطح بینالمللی در این ورزش شرکت نمیکردند. «اگر میخواهید در مسابقات آرژانتین شرکت کنید، ما تا حدودی میتوانیم شما را جزو 50 شرکت کنندهی سطح بالای جهان قرار دهیم، که همان چیزی است که شما برای شرکت در المپیک به آن نیاز دارید و این، یک کشور دیگر به شرکتکنندگان اضافه میکند و آن را به ورزش قویتری تبدیل میکند. اگر این کار را بکنید، به تیم امریکا کمک کردهاید.» سپس اضافه کرد: «قبل از اینکه این همه راه را تا لیک پلاسید بیایید، باید دو چیز را بدانید: اول، اگر میخواهید کاری مطابق سن خود انجام دهید و میخواهید آن را فقط در عرض چهار سال انجام دهید، بیرحمی خواهد بود. از هر ده نفر نه نفرشان جا میزنند. دوم، باید در این راه استخوان خرد کنید.»
روبن با خودش گفت: خوب است! این با طرح من تطابق دارد. من جا نمیزنم. هرچه سختترباشد، برای من آسانتراست.
چند روز بعد روبن گونزالس در خیابان اصلی لیک پلاسید قدم میزد و به دنبال مرکز آموزش المپیک ایالات متحد میگشت. روز بعد، او در کلاس چهارده نفری مبتدیانی بود که قصد داشتند در المپیک شرکت کنند. روز اول وحشتناک بود. حتی خارج شدن از گروه به ذهنش آمد، اما با کمک دوستش دوباره به رویای المپیک متعهد شد و با وجودی که هر چهارده نفری که وارد جلسه شده بودند، قبل از پایان اولین دوره آن را رها کردند، روبن دورهی آموزش تابستان را تکمیل کرد.
چهار سال طاقتفرسا سپری شد، وقتی روبن گونزالس در سال 1988 به مراسم افتتاحیهی المپیک زمستانی کالگاری قدم گذاشت، رویایش را شناخت. دوباره در سال 1992 به آلبرتویل و سالت ليک سیتی برگشت تا در بازیهای زمستانی سال 2000 شرکت کند. چون روبن گونزالس فوراً برای دستیابی به رویای خودش اقدام کرد، سه بار قهرمان المپیک شد.
--------------------------------------------------------------------
برگرفته از كتاب:
مباني موفقيت؛ كنفيلد، جك؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
جك كنفيلد
روبن گونزالس میخواست قهرمان المپیک شود. او به قهرمانان المپیک احترام میگذاشت، چون نمونهی افرادی بودند که به آنها ایمان داشت - آنها میخواهند به هدف متعهد باشند، در راستای تحقق آن خطر کنند، شکست بخورند و آنقدر ادامه دهند تا پیروز شوند.
اما خبری نبود تا اینکه روبن وارد دانشکده شد و اسکات هامیلتون را در حالت رقابت در بازیهای سال 1982 «سارایوو» دید و آن موقع بود که واقعاً تصمیم گرفت برای شرکت در المپیک آموزش ببیند. روبن به خودش گفت: اگر آن مرد ریزنقش میتواند آن را انجام دهد، پس من هم میتوانم! من هم در المپیک بعدی شرکت ميکنم! این معاملهای تمام شده است. فقط باید یک رشتهی ورزشی پیدا کنم.
بعد از اینکه کمی در مورد ورزشهای المپیک تحقیق کرد، تصمیم گرفت ورزشی را انتخاب کند که توانایی و قدرتش را داشته باشد. او میدانست ورزشکار خوبی است، اما نه یک ورزشکار بزرگ. قدرت روبن در پشتکار و استقامتش بود. او هرگز از چیزی دلسرد نمیشد. در حقیقت او در دبیرستان لقب بولداگ را بابت این ویژگیاش کسب کرده بود. میدانست باید ورزشی خشن پیدا کند، ورزشی که در آن استخوان خرد کند، ورزشی که خيلیها از زیر آن شانه خالی میکردند. به این طریق ممکن بود بتواند همهی رقبا را خسته و از میدان به درکند! بالاخره در لوژ قرار گرفت.
سپس به قسمت توضیحات ورزشی نامه نوشت (این قبل از زمانی بود که اینترنت وجود داشته باشد) و پرسید: «کجا یاد میدهند که چطور میتوان به قسمت لوژ و درجهی عالی هر کاری رسید؟» آنها جواب دادند: «لیک پلاسید، نیویورک، جايی که در سالهای 1936 و 1980 المپیک برگزار شد. در آنجا باید پیگیرش باشی.» روبن گوشی تلفن را برداشت و به لیک پلاسید زنگ زد.
«من ورزشکاری هستم اهل هوستون و میخواهم یاد بگیرم که چطور میتوانم در عرض چهار سال در المپیک شرکت کنم. آیا به من کمک میکنید؟»
مردی که تلفن را جواب داده بود، پرسید: «چند سالتان است؟»
«بیستویک سال.»
«بیستویک؟ سن شما خيلی بالاست. شما 10 سال دیر آمدید. ما از ده سالگی افراد، آمادهشان میکنیم. فراموشش کن.»
اما روبن نمیتوانست آن را فراموش کند و شروع به شرح داستان زندگی خود برای مرد کرد تا بلکه بتواند او را راضي کند و مقداری برای خودش زمان بخرد. در میان حرفهایش گفت که او در آرژانتین به دنیا آمده است. ناگهان مردی که آن طرف خط تلفن بود، هیجانزده شد. «آرژانتین؟ چرا این را از اول نگفتید؟ اگر در مسابقات آرژانتین شرکت کنید، کمکتان میکنم.» ورزش لوژ در شرف انقضا بود، چون کشورهای زیادی برای رقابت در سطح بینالمللی در این ورزش شرکت نمیکردند. «اگر میخواهید در مسابقات آرژانتین شرکت کنید، ما تا حدودی میتوانیم شما را جزو 50 شرکت کنندهی سطح بالای جهان قرار دهیم، که همان چیزی است که شما برای شرکت در المپیک به آن نیاز دارید و این، یک کشور دیگر به شرکتکنندگان اضافه میکند و آن را به ورزش قویتری تبدیل میکند. اگر این کار را بکنید، به تیم امریکا کمک کردهاید.» سپس اضافه کرد: «قبل از اینکه این همه راه را تا لیک پلاسید بیایید، باید دو چیز را بدانید: اول، اگر میخواهید کاری مطابق سن خود انجام دهید و میخواهید آن را فقط در عرض چهار سال انجام دهید، بیرحمی خواهد بود. از هر ده نفر نه نفرشان جا میزنند. دوم، باید در این راه استخوان خرد کنید.»
روبن با خودش گفت: خوب است! این با طرح من تطابق دارد. من جا نمیزنم. هرچه سختترباشد، برای من آسانتراست.
چند روز بعد روبن گونزالس در خیابان اصلی لیک پلاسید قدم میزد و به دنبال مرکز آموزش المپیک ایالات متحد میگشت. روز بعد، او در کلاس چهارده نفری مبتدیانی بود که قصد داشتند در المپیک شرکت کنند. روز اول وحشتناک بود. حتی خارج شدن از گروه به ذهنش آمد، اما با کمک دوستش دوباره به رویای المپیک متعهد شد و با وجودی که هر چهارده نفری که وارد جلسه شده بودند، قبل از پایان اولین دوره آن را رها کردند، روبن دورهی آموزش تابستان را تکمیل کرد.
چهار سال طاقتفرسا سپری شد، وقتی روبن گونزالس در سال 1988 به مراسم افتتاحیهی المپیک زمستانی کالگاری قدم گذاشت، رویایش را شناخت. دوباره در سال 1992 به آلبرتویل و سالت ليک سیتی برگشت تا در بازیهای زمستانی سال 2000 شرکت کند. چون روبن گونزالس فوراً برای دستیابی به رویای خودش اقدام کرد، سه بار قهرمان المپیک شد.
--------------------------------------------------------------------
برگرفته از كتاب:
مباني موفقيت؛ كنفيلد، جك؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
بودا و زن هرزه
بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمیتواند با یك دست كف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساختهاند.
بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمیتواند با یك دست كف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساختهاند.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
مُردم
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم.
برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند.
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم.
برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
ارزش دوست خوب!
يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همهي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ام برنامه ريزي كرده بودم (مسابقهي فوتبال با بچه ها، مهماني خانهي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش ميدادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانهي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسهي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم ميآمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همهي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما دربارهي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همهي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ام برنامه ريزي كرده بودم (مسابقهي فوتبال با بچه ها، مهماني خانهي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش ميدادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانهي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسهي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم ميآمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همهي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما دربارهي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
مکرهای زنان
آورده اند که مردی بود که پیوسته تحقیق مکرهای زنان میکرد و از غایت غیرت هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب "حیل النساء"(مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد.
روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ایی مهمان شد مرد خانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفات آغاز نمود مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد به مطالعه کتاب مشغول شد.
زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک برون نتوان آوردو مکرهای زنان در حد حصر نیاید پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنانکه دلبسته او شد در اثنای آن حال شوهر او در رسید.
زن گفت : شویم آمد وهمین آن هر دو کشته خواهیم شد مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو.
مرد در صندوق رفت! زن سر صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟
گفت نه بگوی.. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بد اشارت کردم مرد غافل بود:چینه دید و دام ندید به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او میجوشید ومیخروشید وآن بیچاره در صندوق از خوف میگداخت و روح را وداع میکرد.
پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی!!
مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچیک نمیباخت مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش *
مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :"لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد چندانکه شوهرش برون رفت .در صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیل شما زیادت از آن است که در حد تحریر در آید.
آورده اند که مردی بود که پیوسته تحقیق مکرهای زنان میکرد و از غایت غیرت هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب "حیل النساء"(مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد.
روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ایی مهمان شد مرد خانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفات آغاز نمود مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد به مطالعه کتاب مشغول شد.
زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک برون نتوان آوردو مکرهای زنان در حد حصر نیاید پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنانکه دلبسته او شد در اثنای آن حال شوهر او در رسید.
زن گفت : شویم آمد وهمین آن هر دو کشته خواهیم شد مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو.
مرد در صندوق رفت! زن سر صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟
گفت نه بگوی.. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بد اشارت کردم مرد غافل بود:چینه دید و دام ندید به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او میجوشید ومیخروشید وآن بیچاره در صندوق از خوف میگداخت و روح را وداع میکرد.
پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی!!
مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچیک نمیباخت مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش *
مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :"لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد چندانکه شوهرش برون رفت .در صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیل شما زیادت از آن است که در حد تحریر در آید.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
قورباغه ها
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه هاغمگين بودند.
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند.
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها.
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند.
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند.
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند.
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند.
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است.
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان.
_______________________________________________
داستان كوتاهي از شادروان "منوچهر احترامي"
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه هاغمگين بودند.
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند.
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها.
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند.
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند.
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند.
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند.
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است.
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان.
_______________________________________________
داستان كوتاهي از شادروان "منوچهر احترامي"
اين مطلب آخرين بار توسط nader22001 در 1/2/2011, 02:54 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
چهره زشت نفرت...............
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.
در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودن.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.
در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودن.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
افسانه خارپشتها
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شده و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند. ولی خارهایشان یکدیگر را در کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند. بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنار هم دور شوند. و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.
ازاینرو مجبور بودند برگزینند. یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین پراکنده شود.
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
و این چنین توانستند زنده بمانند.
________________________________________________
درس اخلاقی تاریخ
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شده و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند. ولی خارهایشان یکدیگر را در کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند. بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنار هم دور شوند. و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.
ازاینرو مجبور بودند برگزینند. یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین پراکنده شود.
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
و این چنین توانستند زنده بمانند.
________________________________________________
درس اخلاقی تاریخ
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
کدام گوری بودي؟
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت:
- اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي .
مرد ايستاد و در همان لجظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد .
بهر حال نجات پيدا كرده بود .
به راهش ادامه داد .به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت :
- بايست
مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد .بازهم نجات پيدا كرده بود .
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي ؟
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت:
- اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي .
مرد ايستاد و در همان لجظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد .
بهر حال نجات پيدا كرده بود .
به راهش ادامه داد .به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت :
- بايست
مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد .بازهم نجات پيدا كرده بود .
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي ؟
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
در براق نقرهای رنگ
روزی غضنفر با پسر پانزده ساله¬اش وارد یک مرکز تجاری می¬شوند.
پسر متوّجه دو در براق نقرهای رنگ می¬شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بهم چسبیدند، از پدر می¬پرسد، این چیست؟
پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده بود می¬گوید: پسرم، من تاکنون چنین چیزی ندیدم، و نمی¬دانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می¬بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد، و آن زن خود را به زحمت وارد اطاقکی کرد.
دیوار بسته شد.
پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره¬هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت.
هر دو خیلی متعجب تماشا می¬کردند که ناگهان، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک.
در این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی¬توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!
روزی غضنفر با پسر پانزده ساله¬اش وارد یک مرکز تجاری می¬شوند.
پسر متوّجه دو در براق نقرهای رنگ می¬شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بهم چسبیدند، از پدر می¬پرسد، این چیست؟
پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده بود می¬گوید: پسرم، من تاکنون چنین چیزی ندیدم، و نمی¬دانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می¬بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد، و آن زن خود را به زحمت وارد اطاقکی کرد.
دیوار بسته شد.
پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره¬هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت.
هر دو خیلی متعجب تماشا می¬کردند که ناگهان، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک.
در این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی¬توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
دزدی مال و دزدی دین
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند: چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت؛ آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند: چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت؛ آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: داستان کوتاه
دخترجواني ازمکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين
منتقل شد
پس از دوماه، نامه اي ازنامزدمکزيکي خوددريافت مي کند به اين
مضمون
لوراي عزيز، متأسفانه ديگرنمي توانم به اين رابطه ازراه دورادامه
دهم وبايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي
دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من راببخش وعکسي
که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي
خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به
اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلي بودند باعکس روبرت،
نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست
مي کند، به اين مضمون
روبرت عزيز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قيافه تورا به يادنياوردم،
لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من
برگردان
منتقل شد
پس از دوماه، نامه اي ازنامزدمکزيکي خوددريافت مي کند به اين
مضمون
لوراي عزيز، متأسفانه ديگرنمي توانم به اين رابطه ازراه دورادامه
دهم وبايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي
دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من راببخش وعکسي
که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي
خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به
اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلي بودند باعکس روبرت،
نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست
مي کند، به اين مضمون
روبرت عزيز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قيافه تورا به يادنياوردم،
لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من
برگردان
رد: داستان کوتاه
يک شب موقع برگشتن از ده پدري ، به جاي اين که از جاده اصلي بيام ، ياد بابام افتادم که مي گفت؛ جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!
من احمق هم باور کردم و پيچيدم تو خاکي، 20 کيلومتر از جاده دور شده بودم که يهو ماشينم خاموش شد و هر کاري کردم روشن نميشد.
وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بيرون يکمي با موتور ور رفتم ديدم نه ميبينم .و نه از موتور ماشين سر در ميارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکي رو گرفتم و مسيرم رو ادامه دادم. ديگه بارون حسابي تند شده بود.
با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام و بيصدا بغل دستم وايساد. من هم بيمعطلي پريدم توش.
اين قدر خيس شده بودم که به فکر اين که توي ماشينو نيگا کنم هم نبودم. وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، ديدم هيشکي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!!
يا خدا ! خيلي ترسيدم. داشتم به خودم مياومدم که ماشين يهو همون طور بيصدا راه افتاد. دل تو دلم نبود ... هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که توي نور رعد و برق ديدم يه پيچ جلومونه! تمام تنم يخ کرده بود. نميتونستم حتي جيغ بکشم. ماشين هم همين طور داشت ميرفت طرف دره. اشهدم رو خوندم ...
تو لحظههاي آخر خودم رو به خدا اين قدر نزديک ديدم که بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.
ولي تو همون لحظههاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. ...
نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولي هر دفعه که ماشين به سمت دره يا کوه ميرفت، يه دست مياومد و فرمون رو ميپيچوند. واقعاً شوکه شده بودم ...
از دور يه نوري رو ديدم و حتي يک ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بيرون.
اين قدر تند ميدويدم که هوا کم آورده بودم.
دويدم به سمت آبادي که نور ازش مياومد. رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين، بعد از اين که به هوش اومدم جريان رو تعريف کردم.
وقتي تموم شد، تا چند دقيقه همه مات و مبهوت ساکت بودند، يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو، يکيشون داد زد:
ممد نيگا! اين همون احمقيه که وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم ناغافل سوار ماشين ما شده بود.
چند ثانيه سکوت برقرار شد و ناگهان قهوه خونه از خنده منفجر شد ...
من احمق هم باور کردم و پيچيدم تو خاکي، 20 کيلومتر از جاده دور شده بودم که يهو ماشينم خاموش شد و هر کاري کردم روشن نميشد.
وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بيرون يکمي با موتور ور رفتم ديدم نه ميبينم .و نه از موتور ماشين سر در ميارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکي رو گرفتم و مسيرم رو ادامه دادم. ديگه بارون حسابي تند شده بود.
با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام و بيصدا بغل دستم وايساد. من هم بيمعطلي پريدم توش.
اين قدر خيس شده بودم که به فکر اين که توي ماشينو نيگا کنم هم نبودم. وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، ديدم هيشکي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!!
يا خدا ! خيلي ترسيدم. داشتم به خودم مياومدم که ماشين يهو همون طور بيصدا راه افتاد. دل تو دلم نبود ... هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که توي نور رعد و برق ديدم يه پيچ جلومونه! تمام تنم يخ کرده بود. نميتونستم حتي جيغ بکشم. ماشين هم همين طور داشت ميرفت طرف دره. اشهدم رو خوندم ...
تو لحظههاي آخر خودم رو به خدا اين قدر نزديک ديدم که بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.
ولي تو همون لحظههاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. ...
نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولي هر دفعه که ماشين به سمت دره يا کوه ميرفت، يه دست مياومد و فرمون رو ميپيچوند. واقعاً شوکه شده بودم ...
از دور يه نوري رو ديدم و حتي يک ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بيرون.
اين قدر تند ميدويدم که هوا کم آورده بودم.
دويدم به سمت آبادي که نور ازش مياومد. رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين، بعد از اين که به هوش اومدم جريان رو تعريف کردم.
وقتي تموم شد، تا چند دقيقه همه مات و مبهوت ساکت بودند، يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو، يکيشون داد زد:
ممد نيگا! اين همون احمقيه که وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم ناغافل سوار ماشين ما شده بود.
چند ثانيه سکوت برقرار شد و ناگهان قهوه خونه از خنده منفجر شد ...
صفحه 6 از 8 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8
صفحه 6 از 8
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد