عشق بي پايان@@@
2 مشترك
صفحه 1 از 1
عشق بي پايان@@@
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
رد: عشق بي پايان@@@
سلام به همگی دوستان
حسین جان دستت درد نکنه بابت داستانک قشنگت.
حسین جان دستت درد نکنه بابت داستانک قشنگت.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
رد: عشق بي پايان@@@
دوستان عزیز!
چندی قبل نامه ای را در یک وبلاگ خوندم که خیلی صادقانه و جالب نوشته شده بود. این نامه، یکی از نامه های یک جوان افغانی به عشق و محبوبش است که واقعاً صادقانه و بی ریا نوشته شده است.
عزیزم گلدسته جان!
درست دو سال پیش از امروز بود که برای بار نخست توانستم واژه ی زیبایی را درک نمایم. لبخند ملیحت در ِ دنیای عشق و امید را برویم گشود و دنیای کوچک و بیرنگ مرا رنگین ساخت .
شما بعد از سال ها اقامت در دیار رحمت (اروپا) یاد از میهن زخم خورده و رنجدیده کرده و به دیدار خاله ی عزیز تان بلقیس جان به کابل آمده بودید. چون در تمام دوره ی نوجوانی و جوانی افتخار آبکشی از چاه عمیق به طبقه ی ششم منزل خاله جان تان را داشتم، توانستم با شما آشنا شوم. در همان نگاه اول به چشمانت که رنگ چپن کــرزی را داشت به سادگی دل باختم و به سان ملت ساده و پاکدلم که امید به آن چپن و کلاه داشتند، به لبخند و نگاه گرمت دل بستم. از بی پرده نمودن احساساتم برایت در هراس بودم اما به قول پیر عشق:
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی
مگرکه راه بیابان پرخطر گیرند
نامه ای برایت نوشتم. بعد از خواندن آن چه شیرین خندیدی و گفتی: " So cute!". من نمیدانم که آن چه واژه ی سحرآمیز بود ولی حلاوتش را تا اعماق قلبم احساس کردم. برایم گفتی باز هم بنویس و من ساده دل فقط برای شنیدن آن یک واژه ی دلنشین برایت مینوشتم. هر روز بر سر راهت لبخند داشتم به معصومی کودک چشم گشوده در زندان پلچرخی و گلی به زیبایی آن دخترکی که در هفتمین بهار زندگیش دستانش را با حنای عروسی بستند. آه که حتی انتظار کشیدن برایت دلپذیر بود. آفتاب خوشبختی هر روز از بام خانه ی من بلند میشد و شبانگهان در بحر رویا های رنگین شده از حسن تو غروب میکرد. اما افسوس که از سپری شدن چند هفته شما عزم برگشت به فرنگستان کردید. حباب رویا هایم شکست و کاخ آرزوهایم بسان تندیس بودا در پای خشم طالبان فروریخت. من با چشمان پر از اشک ناظر کاروان امید خویش بودم که رهسپار دیار ناآشنا بود. هر جرس این کاروان مرا چنان دستخوش دلهره و هراس میکرد که گویا طفلک بهسـودی زنگ اشتر کوچی به گوشش میرسد. وعده کردی که نامه مینویسی و تابستان بعد به دیدارم خواهی آمد. اما تا هنوز نامه ای ا ز تو دریافت نکرده ام. خیلی ها دلگیــــرت کرده ام و خواب بسان مجاهدی از کلمه ی جنگ سالار از چشمانم فرار کرده است. انتظــــــار دلم را تنگ و خیالم را افسرده میسازد. ای کاش میشد چرخ زمان را بدستان خود بچرخانم تا لحظه ها، روزها، ماه ها و سال ها یکدم سپر ی شوند. و بسان آن وزیر زرنگی که در یک رور از ۲۹ سالگی به ۴۵ ساله گی رسید، و یا آن دیگری که دمار از روزگار فرهنگ کشید ولی دوبار در "خانه ی ذلت" بر کرسی ملت خزید، به روز وصال تو رسم.
این دومین تابستان است که میگذرد و من هنوز به امید دیدارت چشم براه استم. دیدارت برایم خواب شیرینی بیش نیست اما به گفته ی سرور عاشقان که:
در خاک ره افتاده ام اماچه خیالیست کز یاد شب وعده فراموش تو افتم
وعده ی وصالت را هنوز به دل دارم.
آری میدانم که عشق من از جنس وحدت ملی ست که فقط من به آن باور دارم، ولی من به سنت شاهان این سرزمین که گلوی هر فریاد آزادی را به دار بافته ی اجنبی بسته اند، گلویم را به تار زلفان تو میبندم و می گویم: دوستت دارم. کاش میتوانستم بسان یاران مصلحت اندیش که پا روی هر نوع قربانی ارزش و افتخار گذاشته و پیکر وجدان را لباس فراموشی پوشانده اند، فراموشت کنم! اما دریغا که عشق من غیرت برادران "زایی" را دارد که به چیزی کمتر از مسند قلبت راضی نیست و ترا فقط از آن خویــــش میداند.
درد هجرانت جانکاه و جفایت جانکاهتر است. اما من ناامید نیستم چرا که از دیاری می آیم که مردمان آن حتی در تلخترین لحظات ظلم بیگانگان و بیگانه پرستان، گوهر امید را درسینه نگه داشته و دست دعابلند کرده میگویند: "خدا ای ظالما ره گم کنه و یک کسی ره (بیارن) که رعیته عذاب نته". آری، من از دیاری استم که مردمان آن حتی به رهبران (آورده شده) چشم امید دارند. آری من دعا میکنم چراکه امید من بسته به دعاست و چیزی بیشتر از آن ندارم. من برای رسیدن به گلی از نیستان عشق و سراب وصال دعا میکنم.
چندی قبل نامه ای را در یک وبلاگ خوندم که خیلی صادقانه و جالب نوشته شده بود. این نامه، یکی از نامه های یک جوان افغانی به عشق و محبوبش است که واقعاً صادقانه و بی ریا نوشته شده است.
عزیزم گلدسته جان!
درست دو سال پیش از امروز بود که برای بار نخست توانستم واژه ی زیبایی را درک نمایم. لبخند ملیحت در ِ دنیای عشق و امید را برویم گشود و دنیای کوچک و بیرنگ مرا رنگین ساخت .
شما بعد از سال ها اقامت در دیار رحمت (اروپا) یاد از میهن زخم خورده و رنجدیده کرده و به دیدار خاله ی عزیز تان بلقیس جان به کابل آمده بودید. چون در تمام دوره ی نوجوانی و جوانی افتخار آبکشی از چاه عمیق به طبقه ی ششم منزل خاله جان تان را داشتم، توانستم با شما آشنا شوم. در همان نگاه اول به چشمانت که رنگ چپن کــرزی را داشت به سادگی دل باختم و به سان ملت ساده و پاکدلم که امید به آن چپن و کلاه داشتند، به لبخند و نگاه گرمت دل بستم. از بی پرده نمودن احساساتم برایت در هراس بودم اما به قول پیر عشق:
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی
مگرکه راه بیابان پرخطر گیرند
نامه ای برایت نوشتم. بعد از خواندن آن چه شیرین خندیدی و گفتی: " So cute!". من نمیدانم که آن چه واژه ی سحرآمیز بود ولی حلاوتش را تا اعماق قلبم احساس کردم. برایم گفتی باز هم بنویس و من ساده دل فقط برای شنیدن آن یک واژه ی دلنشین برایت مینوشتم. هر روز بر سر راهت لبخند داشتم به معصومی کودک چشم گشوده در زندان پلچرخی و گلی به زیبایی آن دخترکی که در هفتمین بهار زندگیش دستانش را با حنای عروسی بستند. آه که حتی انتظار کشیدن برایت دلپذیر بود. آفتاب خوشبختی هر روز از بام خانه ی من بلند میشد و شبانگهان در بحر رویا های رنگین شده از حسن تو غروب میکرد. اما افسوس که از سپری شدن چند هفته شما عزم برگشت به فرنگستان کردید. حباب رویا هایم شکست و کاخ آرزوهایم بسان تندیس بودا در پای خشم طالبان فروریخت. من با چشمان پر از اشک ناظر کاروان امید خویش بودم که رهسپار دیار ناآشنا بود. هر جرس این کاروان مرا چنان دستخوش دلهره و هراس میکرد که گویا طفلک بهسـودی زنگ اشتر کوچی به گوشش میرسد. وعده کردی که نامه مینویسی و تابستان بعد به دیدارم خواهی آمد. اما تا هنوز نامه ای ا ز تو دریافت نکرده ام. خیلی ها دلگیــــرت کرده ام و خواب بسان مجاهدی از کلمه ی جنگ سالار از چشمانم فرار کرده است. انتظــــــار دلم را تنگ و خیالم را افسرده میسازد. ای کاش میشد چرخ زمان را بدستان خود بچرخانم تا لحظه ها، روزها، ماه ها و سال ها یکدم سپر ی شوند. و بسان آن وزیر زرنگی که در یک رور از ۲۹ سالگی به ۴۵ ساله گی رسید، و یا آن دیگری که دمار از روزگار فرهنگ کشید ولی دوبار در "خانه ی ذلت" بر کرسی ملت خزید، به روز وصال تو رسم.
این دومین تابستان است که میگذرد و من هنوز به امید دیدارت چشم براه استم. دیدارت برایم خواب شیرینی بیش نیست اما به گفته ی سرور عاشقان که:
در خاک ره افتاده ام اماچه خیالیست کز یاد شب وعده فراموش تو افتم
وعده ی وصالت را هنوز به دل دارم.
آری میدانم که عشق من از جنس وحدت ملی ست که فقط من به آن باور دارم، ولی من به سنت شاهان این سرزمین که گلوی هر فریاد آزادی را به دار بافته ی اجنبی بسته اند، گلویم را به تار زلفان تو میبندم و می گویم: دوستت دارم. کاش میتوانستم بسان یاران مصلحت اندیش که پا روی هر نوع قربانی ارزش و افتخار گذاشته و پیکر وجدان را لباس فراموشی پوشانده اند، فراموشت کنم! اما دریغا که عشق من غیرت برادران "زایی" را دارد که به چیزی کمتر از مسند قلبت راضی نیست و ترا فقط از آن خویــــش میداند.
درد هجرانت جانکاه و جفایت جانکاهتر است. اما من ناامید نیستم چرا که از دیاری می آیم که مردمان آن حتی در تلخترین لحظات ظلم بیگانگان و بیگانه پرستان، گوهر امید را درسینه نگه داشته و دست دعابلند کرده میگویند: "خدا ای ظالما ره گم کنه و یک کسی ره (بیارن) که رعیته عذاب نته". آری، من از دیاری استم که مردمان آن حتی به رهبران (آورده شده) چشم امید دارند. آری من دعا میکنم چراکه امید من بسته به دعاست و چیزی بیشتر از آن ندارم. من برای رسیدن به گلی از نیستان عشق و سراب وصال دعا میکنم.
nader22001- .
- تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد