سنگ تراش
صفحه 1 از 1
سنگ تراش
روزی سنگ تراشی به خانه تاجری رسید و به حال خود قبطه خورد و با خود گفت :چی میشد من هم تاجری بودم که ناگهان سنگ تراش تبدیل گشت به تاجر پر آوازه شهر او روزها زندگی می کرد از زندگی خود راضی بود تا روزی که حاکم شهر به شهر امد همه در مقابل او تعظیم میکردند سنگتراش دیروز تاجر امروز با خود گفت :مقام حاکمان از همه بیشتر است حتی تاجران بر آن سجده می کنند و از خدا خواست که حاکم باشد که ناگهان تبدیل به حاکم شهر شد بسیار خشنود شد اما اشعه نور خورشید آزارش میدهند با خود گفت خورشید از حاکم هم قوی تر است
و ارزو کرد خورشید شود که ناگهان تبدیل به خورشید شد ولی ابری آمد جلوی نورش را گرفت طبق رسمش آرزو کرد ابر باشد , بادی وزیدو ابر را حرکت داد , آرزو کرد,باد شد تا به صخره رسید هرچه وزید صخره تکان نخورد ,آرزو کرد صخره باشد که از تاجر و حاکم و خورشید و ابر و باد قوی تر است و تبدیل به صخره شد روزی به لرزه درآمد پایین را نگه کرد و دید سنگتراشی با قلم و چکشش به جانش افتاده است....
و ارزو کرد خورشید شود که ناگهان تبدیل به خورشید شد ولی ابری آمد جلوی نورش را گرفت طبق رسمش آرزو کرد ابر باشد , بادی وزیدو ابر را حرکت داد , آرزو کرد,باد شد تا به صخره رسید هرچه وزید صخره تکان نخورد ,آرزو کرد صخره باشد که از تاجر و حاکم و خورشید و ابر و باد قوی تر است و تبدیل به صخره شد روزی به لرزه درآمد پایین را نگه کرد و دید سنگتراشی با قلم و چکشش به جانش افتاده است....
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد