رمان رايکا
2 مشترك
صفحه 1 از 1
رمان رايکا
رمان رایکا
نویسنده : فهیمه سلیمانی
نویسنده : فهیمه سلیمانی
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
فصل اول
با صدای ضربه ای که به در خورد ، سرش را بالا آورد و به در نگریست :
- بفرمایید
در به ارامی باز شد ، دختری با صورتی ظریف و بینی قلمی و ابروهای بلند و خوش حالت داخل شد و روبروی او ایستاد . رایکا به صندلی چرمی اش تکیه داد و در حالیکه خودنویس داخل دستش را تکان میداد ، به مغزش فشار آورد تا چهره دختر را بیاد آورد . اما هرچه اندیشید بی نتیجه بود . به همین خاطر بار دیگر به برگه های روی میز روبرویش خیره شد و با بی توجهی پرسید :
- بفرمایید ..... امرتون
دختر جوان من من کنان گفت :
- ببخشید سرمدی هستم ، رزا سرمدی
رایکا بی توجه به او ، باز هم کلماتی را روی کاغذهای روبرویش یادداشت کرد و پرسید :
- اسم شما باید چیزی را به یاد من بیاره ؟
دختر با لحنی ارام گفت :
- بله ، من از امروز قراره بعنوان مترجم شرکت ........................
رایکا سرش را بالا آورد و از پشت عینک ، کمی چشمهایش را ریز کرد و دقیق تر به صورت او نگریست . اکنون بیاد می آورد که چهره او را کجا دیده است ! دو روز پیش در میان فرمهای درخواست کار، نام او را دیده و از منشی اش خواسته بود تا با ا تماس بگیرد، او هم ساعتی بعد آمده و بعد از گفتگوی کوتاهی فرار برآن شده بود که از امروز بعنوان مترجم شرکت ، کار را شروع کند . رایکا که از برخورد خود خجل شده بود، از جا برخاست و با تواضع گفت :
- بله بفرمایید خانم ...................
اما هرچه به ذهنش فشار آورد نام او را بیاد نیاورد ، به همین خاطر لبخندی بر لب راند .
- بله ببخشید!لطفا بفرمایید ...............
- سرمدی هستم
- اوه بله ، البته ، بفرمایید خانم سرمدی ، ظاهرا شما کاملا وقت شناس هستید .
رزا روی مبل چرمی روبروی میز مدیر عامل لم داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت ، به صورت جدی و بی حالت رایکا نگریست . در نظر اول چهره او بیشتر شبیه مردان رومی بود و بر خلاف صورت ظریف و زیبایش ، جدیت خاصی داشت که با آنهمه زیبایی هماهنگی نداشت . رزا هنوز در افکار خود غرق بود که لحن ملایم رایکا او را بخود آورد :
- متوجه عرایض بنده شدید خانم سرمدی ؟
رزا دستپاچه جواب داد :
- بله ، بله آقای بهنود !
- پس بفرمایید کارتون را شروع کنید . موفق باشید .
رزا از روی صندلی برخاست و گامی بسمت در اتاق برداشت ، اما لحظه ای بعد همان جا ایستاد . او اصلا متوجه نشده بود که باید برای انجام کارهایش به کدام اتاق برود و چه وظایفی را بر عهده دارد ! با اعصابی درهم ، لب زیرینش را گزید و در دل نالیده : آه از همین الان دختر حواس پرتی جلوه میکنم ، دختر حواست کجاست ؟
- با من بودید ؟
رزا سراسیمه به پشت سرنگریست و چشمان نگرانش را به صورت جدی و غیر قابل نفوذ رئیسش دوخت . باید اعتراف میکرد که حواسش نبوده و متوجه توضیحات او نشده، این بهترین راه ممکن بود . به همین خاطر بسختی آب دهانش را فرو داد و گفت :
- من ، من باید کجا برم ؟
رایکا عینک را از چشمانش جدا کرد و با دیگان متعجب به او نگریست :
- من چند دقیقه پیش ......
- بله ،بله میدونم اما متاسفانه من ..........
- شما باید حواستون را بیشتر جمع کنید . من دوست دارم کارمندانم حواسشون فقط به کارباشه . اینجا فرصتی برای تکرار دوباره حرف نیست .
با صدای ضربه ای که به در خورد ، سرش را بالا آورد و به در نگریست :
- بفرمایید
در به ارامی باز شد ، دختری با صورتی ظریف و بینی قلمی و ابروهای بلند و خوش حالت داخل شد و روبروی او ایستاد . رایکا به صندلی چرمی اش تکیه داد و در حالیکه خودنویس داخل دستش را تکان میداد ، به مغزش فشار آورد تا چهره دختر را بیاد آورد . اما هرچه اندیشید بی نتیجه بود . به همین خاطر بار دیگر به برگه های روی میز روبرویش خیره شد و با بی توجهی پرسید :
- بفرمایید ..... امرتون
دختر جوان من من کنان گفت :
- ببخشید سرمدی هستم ، رزا سرمدی
رایکا بی توجه به او ، باز هم کلماتی را روی کاغذهای روبرویش یادداشت کرد و پرسید :
- اسم شما باید چیزی را به یاد من بیاره ؟
دختر با لحنی ارام گفت :
- بله ، من از امروز قراره بعنوان مترجم شرکت ........................
رایکا سرش را بالا آورد و از پشت عینک ، کمی چشمهایش را ریز کرد و دقیق تر به صورت او نگریست . اکنون بیاد می آورد که چهره او را کجا دیده است ! دو روز پیش در میان فرمهای درخواست کار، نام او را دیده و از منشی اش خواسته بود تا با ا تماس بگیرد، او هم ساعتی بعد آمده و بعد از گفتگوی کوتاهی فرار برآن شده بود که از امروز بعنوان مترجم شرکت ، کار را شروع کند . رایکا که از برخورد خود خجل شده بود، از جا برخاست و با تواضع گفت :
- بله بفرمایید خانم ...................
اما هرچه به ذهنش فشار آورد نام او را بیاد نیاورد ، به همین خاطر لبخندی بر لب راند .
- بله ببخشید!لطفا بفرمایید ...............
- سرمدی هستم
- اوه بله ، البته ، بفرمایید خانم سرمدی ، ظاهرا شما کاملا وقت شناس هستید .
رزا روی مبل چرمی روبروی میز مدیر عامل لم داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت ، به صورت جدی و بی حالت رایکا نگریست . در نظر اول چهره او بیشتر شبیه مردان رومی بود و بر خلاف صورت ظریف و زیبایش ، جدیت خاصی داشت که با آنهمه زیبایی هماهنگی نداشت . رزا هنوز در افکار خود غرق بود که لحن ملایم رایکا او را بخود آورد :
- متوجه عرایض بنده شدید خانم سرمدی ؟
رزا دستپاچه جواب داد :
- بله ، بله آقای بهنود !
- پس بفرمایید کارتون را شروع کنید . موفق باشید .
رزا از روی صندلی برخاست و گامی بسمت در اتاق برداشت ، اما لحظه ای بعد همان جا ایستاد . او اصلا متوجه نشده بود که باید برای انجام کارهایش به کدام اتاق برود و چه وظایفی را بر عهده دارد ! با اعصابی درهم ، لب زیرینش را گزید و در دل نالیده : آه از همین الان دختر حواس پرتی جلوه میکنم ، دختر حواست کجاست ؟
- با من بودید ؟
رزا سراسیمه به پشت سرنگریست و چشمان نگرانش را به صورت جدی و غیر قابل نفوذ رئیسش دوخت . باید اعتراف میکرد که حواسش نبوده و متوجه توضیحات او نشده، این بهترین راه ممکن بود . به همین خاطر بسختی آب دهانش را فرو داد و گفت :
- من ، من باید کجا برم ؟
رایکا عینک را از چشمانش جدا کرد و با دیگان متعجب به او نگریست :
- من چند دقیقه پیش ......
- بله ،بله میدونم اما متاسفانه من ..........
- شما باید حواستون را بیشتر جمع کنید . من دوست دارم کارمندانم حواسشون فقط به کارباشه . اینجا فرصتی برای تکرار دوباره حرف نیست .
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
رزا بسختی بغضش را فرو داد . در اولین حضورش در محل کار ، دختر سر به هوا و حواس پرتی بنظر امده بود و اجازه داده بود مورد توبیخ قرار بگیرد . اما به نظرش اشتباهش آنقدر جدی نبود که رئیسش اینگونه خصمانه او را مورد سرزیش قرار دهد . به سختی ریزش اشکهایش را گرفت و با صدایی مرتعش و لرزان گفت :
- دیگه تکرار نمیشه
رایکا بی توجه بحال منقلب او سر به زیر انداخت و شاسی تلفن روی میزش را فشرد و در همان حال گفت :
- لطفا خانم سرمدی رو به اتاق آقای شهبازی راهنمایی کنید .
و بعد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ، خودنویس را روی کاغذ روبرویش کشید و گفت :
- آقای شهبازی شما رو راهنمایی میکنه
رزا سر به زیر از اتاق خارج شد . از همان لحظه اول ، خوب ظاهر نشده بود . شاید باید به نصحیت پدرش گوش میکرد و از خیر کار کردن میگذشت و یا لااقل طبق پیشنهاد او در شرکت دایی اش مشغول به کار میشد . اما با یاد آوری اینکه در شرکت دایی مجبور بود هر روز با برادر زن او روبرو شود و به تملق های بی سروته اش گوش بسپارد ، پشیمان شد . نفس عمیقی کشید و با گامهایی محکم بسمت منشی رفت . او هم از پشت میز برخاست و بسمت اتاق دیگری رفت و چند ضربه به در زد ، بعد وارد اتاق شد و لحظه ای بعد که دوباره بازگشت گفت :
- آقای شهبازی منتظر شما هستند .
رزا بار دیگر نفسی تازه کرد و این بار با ضربه ای آرام وارد اتاق شد . باز هم مردجوانی پشت میز نشسته بود و برخلاف مدیر عامل شرکت ، کاملا منتظرش بود ! با ورود رزا ، با ادب کامل از جایش برخاست و همراه با لبخندی که آذین بخش صورتش شده بود به مبل چرمی نزدیک میز اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید خانم سرمدی ، خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات می کنم !
رزا که غم چند دقیقه پیش را کاملا فراموش کرده بود ، لبخندی کمرنگ بر لب راند و روی مبل نشست . آقای شهبازی دستهایش را زیر چانه ستون کرد و مستقیم به او نگریست :
- چه کمکی می تونم بشما بکنم ؟
- اگر لطف کنید و وظایف من و بگید ممنون مشم .
- بله ، بله البته . اما میتونم بپرسم چرا اقای بهنود این افتخار را نصیب من کردن ؟
رزا سرش را به زیر انداخت و صدایش را کمی پایین آورد و گفت :
- اینشون توضیح دادن ، اما من برای لحظه ای توجهم جای دیگری معطوف شده بود .
صدای خنده آقای شهبازی بلند شد و لحظه ای بعد که دختر جوان را حیرت زده دید ، خنده اش را بسرعت فرو داد و گفت :
- و حتما خیلی ایشون را عصبانی کردید . خانم سرمدی شما باید بیشتر دقت کنید ، آقای بهنود روی بعضی مسائل حساسیت خاصی دارند .
رزا فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد . آقای شهبازی هم بلافاصله وظایف او را شرح و اتاقش را نشان داد . بعد از خروج خانم سرمدی ، پرونده های روی میزش را جابجا کرد و از اتاق خارج شد . بخوبی میتوانست حالت صورت رایکا را تجسم کند ، به همین خاطر لبخند بر روی لبش ماندگار شده بود و بسرعت به سمت اتاق او رفت و چند ضربه به در کوبید و بدون آنکه منتظر جواب او بماند ، در را گشود و با لبخند وارد اتاق شد. رایکا بار دیگر نگاهش را از کاغذهای روی میز برداشت و به در نگریست و با مشاهده لبخند او ، لبخندی هر چند کمرنگ برلب راند و به صندلی تکیه داد و گفت :
- دوباره چی ؟
- هیچی اومدم یه آقای بداخلاق رو ببینم !
- منظورت چیه ؟
- منظوری ندارم ، فقط میخوام بدونم تا اصلا نگاش کردی ؟ چرا مثل موش کور توی لونه ..........
- بس کن دانیال
دانیال روی مبل چرمی لم داد و یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت :
- جدا تو چطوری می تونی از مقابل اینهمه زیبایی و وقار بگذری ؟
- منظورت رو نمی فهمم !
- منظورم واضحه ، در مورد خانم سرمدی حرف می زنم ، رزا سرمدی !
رایکا سرش را تکان داد و با خنده گفت :
- دانیال جون ، اونم مثل هزاران دختر دیگه ای که .........
- دیگه تکرار نمیشه
رایکا بی توجه بحال منقلب او سر به زیر انداخت و شاسی تلفن روی میزش را فشرد و در همان حال گفت :
- لطفا خانم سرمدی رو به اتاق آقای شهبازی راهنمایی کنید .
و بعد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ، خودنویس را روی کاغذ روبرویش کشید و گفت :
- آقای شهبازی شما رو راهنمایی میکنه
رزا سر به زیر از اتاق خارج شد . از همان لحظه اول ، خوب ظاهر نشده بود . شاید باید به نصحیت پدرش گوش میکرد و از خیر کار کردن میگذشت و یا لااقل طبق پیشنهاد او در شرکت دایی اش مشغول به کار میشد . اما با یاد آوری اینکه در شرکت دایی مجبور بود هر روز با برادر زن او روبرو شود و به تملق های بی سروته اش گوش بسپارد ، پشیمان شد . نفس عمیقی کشید و با گامهایی محکم بسمت منشی رفت . او هم از پشت میز برخاست و بسمت اتاق دیگری رفت و چند ضربه به در زد ، بعد وارد اتاق شد و لحظه ای بعد که دوباره بازگشت گفت :
- آقای شهبازی منتظر شما هستند .
رزا بار دیگر نفسی تازه کرد و این بار با ضربه ای آرام وارد اتاق شد . باز هم مردجوانی پشت میز نشسته بود و برخلاف مدیر عامل شرکت ، کاملا منتظرش بود ! با ورود رزا ، با ادب کامل از جایش برخاست و همراه با لبخندی که آذین بخش صورتش شده بود به مبل چرمی نزدیک میز اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید خانم سرمدی ، خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات می کنم !
رزا که غم چند دقیقه پیش را کاملا فراموش کرده بود ، لبخندی کمرنگ بر لب راند و روی مبل نشست . آقای شهبازی دستهایش را زیر چانه ستون کرد و مستقیم به او نگریست :
- چه کمکی می تونم بشما بکنم ؟
- اگر لطف کنید و وظایف من و بگید ممنون مشم .
- بله ، بله البته . اما میتونم بپرسم چرا اقای بهنود این افتخار را نصیب من کردن ؟
رزا سرش را به زیر انداخت و صدایش را کمی پایین آورد و گفت :
- اینشون توضیح دادن ، اما من برای لحظه ای توجهم جای دیگری معطوف شده بود .
صدای خنده آقای شهبازی بلند شد و لحظه ای بعد که دختر جوان را حیرت زده دید ، خنده اش را بسرعت فرو داد و گفت :
- و حتما خیلی ایشون را عصبانی کردید . خانم سرمدی شما باید بیشتر دقت کنید ، آقای بهنود روی بعضی مسائل حساسیت خاصی دارند .
رزا فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد . آقای شهبازی هم بلافاصله وظایف او را شرح و اتاقش را نشان داد . بعد از خروج خانم سرمدی ، پرونده های روی میزش را جابجا کرد و از اتاق خارج شد . بخوبی میتوانست حالت صورت رایکا را تجسم کند ، به همین خاطر لبخند بر روی لبش ماندگار شده بود و بسرعت به سمت اتاق او رفت و چند ضربه به در کوبید و بدون آنکه منتظر جواب او بماند ، در را گشود و با لبخند وارد اتاق شد. رایکا بار دیگر نگاهش را از کاغذهای روی میز برداشت و به در نگریست و با مشاهده لبخند او ، لبخندی هر چند کمرنگ برلب راند و به صندلی تکیه داد و گفت :
- دوباره چی ؟
- هیچی اومدم یه آقای بداخلاق رو ببینم !
- منظورت چیه ؟
- منظوری ندارم ، فقط میخوام بدونم تا اصلا نگاش کردی ؟ چرا مثل موش کور توی لونه ..........
- بس کن دانیال
دانیال روی مبل چرمی لم داد و یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت :
- جدا تو چطوری می تونی از مقابل اینهمه زیبایی و وقار بگذری ؟
- منظورت رو نمی فهمم !
- منظورم واضحه ، در مورد خانم سرمدی حرف می زنم ، رزا سرمدی !
رایکا سرش را تکان داد و با خنده گفت :
- دانیال جون ، اونم مثل هزاران دختر دیگه ای که .........
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
- بله بله ، مثل هزاران دختریه که دیدی اما آقا پسر گل ، اگه یک کم بیشتر نگاه میکردی ، می فهمیدی که اون نه کوله پشتی درب و داغون و کثیف دشات و نه مثل خیلی از اونا با موهای مشکی فرق های باز و مقنعه پفکی توی کوچه ها پرسه میزد . پسر جون این دختره یه جور وقار خاصی داشت ، یه حالتی که ... نمیدونم اسمش رو باید چی گذاشت ، اما اون یه جورایی با دخترهایی که تا حالا دیده ام ، فرق داشت ، یه جور جدیت توی رفتارش بود و یه جذبه ای توی نگاهش که ....
- مبارکه !
دانیال دستهایش را پشت سرتکیه داد و با نا امیدی سری جنباند :
- باشه ، هر طور مایلی ! اما بهت گفته باشم بالاخره یه روز باید او چشمات رو باز کنی و ببینی در اطرافت چی میگذره !
- تو هم که مثل بابام حرف میزنی
- چون حرف حق می زنه !
رایکا از پشت میز برخاست و رو به پنجره ، پشت به او ایستاد و گفت :
- خواهش میکنم تمومش کن وگرنه مجبور میشم از اتاق بندازمت بیرون 1
- اگر جراتش را وهم داشتی بد نبود .
و بعد در حالیکه بسمت در اتاق می رفت ، باز هم به پشت سر نگریست :
- به هرحال یادت نره امشب زود بیایی
رایکا در سکوت ، فقط سرش را تکان داد و دانیال صداش را کمی آرامتر کرد و گفت :
- شب بازم میخوای بری سراغ عسل ؟
رایکا به سکوت خود ادامه داد . دانیال که جواب خود را گرفته بود . با تاسف سری تکان داد و در همان حال گفت :
- بهر حال زود بیا ، خاله خانمتون زیاد نمیتونه منتظر بمونه
دانیال گامی به سوی در برداشت ، برای بار آخر به پشت پنجره نگاه کرد ، رایکا هنوز مغموم و در خود فرو رفته روبروی پنجره بلند اتاق کارش ایستاده بود و او بخوبی می دانست که پسر خاله اش با چه افکاری دست به گریبان است .
ساعت از ده گذشته بود ، اما هنوز از رایکا خبری نبود . آقای بهنود با حالتی عصبی پرده را انداخت و از پشت پنجره کنار امد و با لحنی گرفته و ناراحت رو به همسرش گفت :
- این پسره داره شورش را در میاره
آقای شهباز بجای همسرش بسخن در آمد :
- فتاح خان کمی بر اعصابت مسلط باش ، اونکه دیگه بچه نیست !
آقای بهنود لب زیرینش را با غضب گزید و از شدت خشم ، چشمانش را کمی تنگ تر کرد و گفت :
- اون از بچه هم بچه تره ، اگه اینطور نبود خودش رو بازیچه دست اون دختره .......
- فتاح خان !
با اعتراض همسرش شکوفه ، فتاح خان از ادامه سخنش بازماند . دانیال که اینطوردید ، از جا برخاست ، اما صدای آقای بهنود او را بر همان جا میخکوب کرد :
- رایکا رفته پیش اون دختره ؟
دانیال من من کنان گفت :
- نمیدونم .
اقای بهنود که از پرده پوشی او خبر داشت ، با حالتی عصبی پیپش را از داخل کتش بیرون کشید و میان لبهایش گذاشت و در همان حال گفت :
- امشب تکلیفم را باهاش روشن می کنم
- خواهش میکنم فتحاح ، یک کم به اعصابت مسلط باش
آقای بهنود ، برافروخته به همسرش نگریست و تقریبا فریاد زد :
- چطوری ؟ تو بگو چطوری ؟ پس کی باید جلوی خودسریهای این پسره رو بگیرم ، هان ؟
وقتی یه بچه گذاشت توی دامن اون دختره ، اونوقت چه خالی بر سرم کنم ؟
آقای شهبازی که حال او را اینچنین دید بلند شد و دست او را گرفت و درحالیکه او را به آرامش دعوت میکرد ، گفت :
- مبارکه !
دانیال دستهایش را پشت سرتکیه داد و با نا امیدی سری جنباند :
- باشه ، هر طور مایلی ! اما بهت گفته باشم بالاخره یه روز باید او چشمات رو باز کنی و ببینی در اطرافت چی میگذره !
- تو هم که مثل بابام حرف میزنی
- چون حرف حق می زنه !
رایکا از پشت میز برخاست و رو به پنجره ، پشت به او ایستاد و گفت :
- خواهش میکنم تمومش کن وگرنه مجبور میشم از اتاق بندازمت بیرون 1
- اگر جراتش را وهم داشتی بد نبود .
و بعد در حالیکه بسمت در اتاق می رفت ، باز هم به پشت سر نگریست :
- به هرحال یادت نره امشب زود بیایی
رایکا در سکوت ، فقط سرش را تکان داد و دانیال صداش را کمی آرامتر کرد و گفت :
- شب بازم میخوای بری سراغ عسل ؟
رایکا به سکوت خود ادامه داد . دانیال که جواب خود را گرفته بود . با تاسف سری تکان داد و در همان حال گفت :
- بهر حال زود بیا ، خاله خانمتون زیاد نمیتونه منتظر بمونه
دانیال گامی به سوی در برداشت ، برای بار آخر به پشت پنجره نگاه کرد ، رایکا هنوز مغموم و در خود فرو رفته روبروی پنجره بلند اتاق کارش ایستاده بود و او بخوبی می دانست که پسر خاله اش با چه افکاری دست به گریبان است .
ساعت از ده گذشته بود ، اما هنوز از رایکا خبری نبود . آقای بهنود با حالتی عصبی پرده را انداخت و از پشت پنجره کنار امد و با لحنی گرفته و ناراحت رو به همسرش گفت :
- این پسره داره شورش را در میاره
آقای شهباز بجای همسرش بسخن در آمد :
- فتاح خان کمی بر اعصابت مسلط باش ، اونکه دیگه بچه نیست !
آقای بهنود لب زیرینش را با غضب گزید و از شدت خشم ، چشمانش را کمی تنگ تر کرد و گفت :
- اون از بچه هم بچه تره ، اگه اینطور نبود خودش رو بازیچه دست اون دختره .......
- فتاح خان !
با اعتراض همسرش شکوفه ، فتاح خان از ادامه سخنش بازماند . دانیال که اینطوردید ، از جا برخاست ، اما صدای آقای بهنود او را بر همان جا میخکوب کرد :
- رایکا رفته پیش اون دختره ؟
دانیال من من کنان گفت :
- نمیدونم .
اقای بهنود که از پرده پوشی او خبر داشت ، با حالتی عصبی پیپش را از داخل کتش بیرون کشید و میان لبهایش گذاشت و در همان حال گفت :
- امشب تکلیفم را باهاش روشن می کنم
- خواهش میکنم فتحاح ، یک کم به اعصابت مسلط باش
آقای بهنود ، برافروخته به همسرش نگریست و تقریبا فریاد زد :
- چطوری ؟ تو بگو چطوری ؟ پس کی باید جلوی خودسریهای این پسره رو بگیرم ، هان ؟
وقتی یه بچه گذاشت توی دامن اون دختره ، اونوقت چه خالی بر سرم کنم ؟
آقای شهبازی که حال او را اینچنین دید بلند شد و دست او را گرفت و درحالیکه او را به آرامش دعوت میکرد ، گفت :
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
اگه دوست داشتین بگین تا بقیه اش رو هم بذارم
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
- به شکوفه نگاه کنید . این پسر احساس نداره ! عاطفه نداره ! اصلا یه وقتها فکر می کنم قلب هم نداره ! آخه آدم چطور میتونه بخاطر عشقی اینچنین بی ارزش ، مادرش رو اینطور برنجونه ؟ والله ما هم جوون بودیم ، به اندازه خودمون جوونی هم کردیم ، اما تا مادرمون رضایت نداد پای هیچ دختری رو توی زندگیمون باز نکردیم ، اما حالا این جوونای امروزی دیگه هیچی حالیشون نیست !
دانیال که همه توجه ها را بسمت شوهرخاله اش دید، به ارامی از سالن خارج شد و بسرعت بسمت اتاقش دوید و در را پشت سر خود بست . کنار تلفن نشست و گوشی را برداشت و شماره گرفت . بعد از چند ثانیه ، صدای رایکا در گوشی پیچید :
- بله
- معلومه کجایی ؟ هیچ به ساعتت نگاه کردی ؟
رایکا با بی حوصلگی جواب داد :
- تا ده دقیقه دیگه میرسم
- نمی شد زودتر دل بکنی تا اینجا اینهمه آشوب به پا نشه ؟
- مگه چی شده ؟
- هیچی ، فتاح خان حسابی قاط زده وقراره گوشت را بپیچونه !
- پس بهتره من امشب نیام اونجا
دانیال با اعتراض گفت :
- چی میگی پسر ؟ خل شدی ! همین الانش کارد بزنیم خون بابات در نمیاد . لااقل اینجا باشی شاید وساطت خاله پری جونت کارساز باشه
- بخدا دانیال دارم دیوونه میشم . دیگه طاقت ندارم ، باور کن کم آوردم
دانیال که از لحن کلام او دلش گرفته بود . با لحن آرامتری گفت :
- بالاخره یه روز درست میشه
- پس کی ؟ وقتی من مردم ؟
- رایکا مثل بچه ها حرف میزنی !
رایکا بسختی بغض خود را فروداد و گفت :
- کاش هنوز بچه بودم .
- بالاخره هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه ! زیادی فکر و خیال نکن و تا اوضاع بدتر نشده سریع خودت را برسون ، خداحافظ .
رایکا اتومبیل را به گوشه خیابان هدایت کرد ، تلفن همراهش را روی صندلی کناری اش پرت کرد و سرش را به فرمان اتومبیل تکیه داد . از لحظه ای که از خانه عسل خارج شده بود ، حال خوشی نداشت . از دست خودش بیشتر از بقیه عصبانی بود ، چطور هنوز بعد از یکسال نتوانسته بود عسل را متقاعد سازد که خواسته های خانواده اش را بپذیرد ؟ علت اینهمه یکدنگی او را نمیفهمید ، اما نمی دانست چه قدرتبی در چشمان آبی رنگ او نهفته است که او را اینچنین عاجز و زبون ، در برابر خواسته های خود ، به زانو در می اورد و چرا حتی برای یکبار هم که شده قادر نبود روبروی زن زیبای زندگی اش بایستد و به او بفهماند که تنها راه چاره و ایجاد آرامش در میان آنها ، فقط کمی ملایمت اوست . اما عسل هربار با آن چشمهای آبی فریبنده و زیبا به او می نگریست و زمانی که او در چشمان دریایی اش غرق میشد ، از سردی کلامش یخ میزد .
- نه رایکا من حاضرم برای تو بمیرم ، اما از من نخواه در برابر پدر مغرورت سرخم کنم و تو را گدایی کنم .
این بار رایکا عاجزانه نالیده بود :
- حتی بخاطر من ؟
ولحن قاطع او ، تمام رویاهایش را بر سرش ویران ساخته بود :
- حتی بخاطر تو !
رایکا نا امید از آن دریای خروشان ، دیده بر گرفت و بسمت در رفت که صدای دلنواز عسل ، پاهایش را سست کرد :
- مثل اینکه یادت رفت .
رایکا ایستاد و به پشت سر نگریست ، باز هم آن لبخند شیرین ، برگوشه لب عسل نشسته بود و چشمانش ، باز هم مهربان و دیوانه کننده شده بود
دانیال که همه توجه ها را بسمت شوهرخاله اش دید، به ارامی از سالن خارج شد و بسرعت بسمت اتاقش دوید و در را پشت سر خود بست . کنار تلفن نشست و گوشی را برداشت و شماره گرفت . بعد از چند ثانیه ، صدای رایکا در گوشی پیچید :
- بله
- معلومه کجایی ؟ هیچ به ساعتت نگاه کردی ؟
رایکا با بی حوصلگی جواب داد :
- تا ده دقیقه دیگه میرسم
- نمی شد زودتر دل بکنی تا اینجا اینهمه آشوب به پا نشه ؟
- مگه چی شده ؟
- هیچی ، فتاح خان حسابی قاط زده وقراره گوشت را بپیچونه !
- پس بهتره من امشب نیام اونجا
دانیال با اعتراض گفت :
- چی میگی پسر ؟ خل شدی ! همین الانش کارد بزنیم خون بابات در نمیاد . لااقل اینجا باشی شاید وساطت خاله پری جونت کارساز باشه
- بخدا دانیال دارم دیوونه میشم . دیگه طاقت ندارم ، باور کن کم آوردم
دانیال که از لحن کلام او دلش گرفته بود . با لحن آرامتری گفت :
- بالاخره یه روز درست میشه
- پس کی ؟ وقتی من مردم ؟
- رایکا مثل بچه ها حرف میزنی !
رایکا بسختی بغض خود را فروداد و گفت :
- کاش هنوز بچه بودم .
- بالاخره هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه ! زیادی فکر و خیال نکن و تا اوضاع بدتر نشده سریع خودت را برسون ، خداحافظ .
رایکا اتومبیل را به گوشه خیابان هدایت کرد ، تلفن همراهش را روی صندلی کناری اش پرت کرد و سرش را به فرمان اتومبیل تکیه داد . از لحظه ای که از خانه عسل خارج شده بود ، حال خوشی نداشت . از دست خودش بیشتر از بقیه عصبانی بود ، چطور هنوز بعد از یکسال نتوانسته بود عسل را متقاعد سازد که خواسته های خانواده اش را بپذیرد ؟ علت اینهمه یکدنگی او را نمیفهمید ، اما نمی دانست چه قدرتبی در چشمان آبی رنگ او نهفته است که او را اینچنین عاجز و زبون ، در برابر خواسته های خود ، به زانو در می اورد و چرا حتی برای یکبار هم که شده قادر نبود روبروی زن زیبای زندگی اش بایستد و به او بفهماند که تنها راه چاره و ایجاد آرامش در میان آنها ، فقط کمی ملایمت اوست . اما عسل هربار با آن چشمهای آبی فریبنده و زیبا به او می نگریست و زمانی که او در چشمان دریایی اش غرق میشد ، از سردی کلامش یخ میزد .
- نه رایکا من حاضرم برای تو بمیرم ، اما از من نخواه در برابر پدر مغرورت سرخم کنم و تو را گدایی کنم .
این بار رایکا عاجزانه نالیده بود :
- حتی بخاطر من ؟
ولحن قاطع او ، تمام رویاهایش را بر سرش ویران ساخته بود :
- حتی بخاطر تو !
رایکا نا امید از آن دریای خروشان ، دیده بر گرفت و بسمت در رفت که صدای دلنواز عسل ، پاهایش را سست کرد :
- مثل اینکه یادت رفت .
رایکا ایستاد و به پشت سر نگریست ، باز هم آن لبخند شیرین ، برگوشه لب عسل نشسته بود و چشمانش ، باز هم مهربان و دیوانه کننده شده بود
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
- رایکا خیلی تنهام ! نمیشه بیشتر پیشم بمونی ؟
رایکا دستش را به پیشانی اش گرفت ، سرش بشدت درد میکرد . دلش میخواست فریاد میزد :
این آرزوی قلبی من است که تمام ساعات و دقایق عمرم را درکنار تو بگذرانم اما ....
بسختی افکارش را از خود دور ساخت و به عسل که حالا دمغ و دلخور به دیوار تکیه زده بود نگریست و گفت :
- باید برم امشب خونه خاله پری دعوت داریم
- و حتما اگه نری فتاح خان رو دلخور میکنی ؟
رایکا نگاه پر غیظش را به صورت نرم ولطیف عسل دوخت و با صدای بلندی که از شدت عصبانیت گرفته بود ، گفت :
- تو هیچ نمی فهمی چه اتفاقی داره می افته ؟ تو برای پنهون کردن خودخواهی خودت اسم فتاح رو به میون میاری ! وگرنه هم من و هم تو بخوبی می دونیم که من فقط و فقط بخاطر شرایط مامانه که سکوت میکنم و اجازه میدم هر کس در مورد زندگیم تصمیم بگیره . تو ، تو اگر لااقل تونسته بودی مادرم رو متقاعد کنی که می تونی عروس خوبی براش باشی ، من دیگه اهمیتی به نظرات به قول تو ، فتاح خان نمی دادم .
- پس میخواستی اموراتت رو چطوری بگذرونی ؟ میدونی انتخاب من ، یعنی خداحافظی با ریاست شرکت بزرگ و عظیم ستاره آبی .... میدونی یعنی ....
- تو خودت بهتر از هرکسی میدونی که اینها هیچکدوم برای من پشیزی ارزش نداره
- پس چرا توی روشون وا نمی ایستی و نمی گی که من فقط عسل رو میخوام ؟
رایکا عاجزانه سرجنباند .
- مامانم ، مامانم .... آه حالم رو داری با این بچه بازیهات به هم میزنی .
رایکا که از سخن او بسیار رنجیده بود ، بسرعت از او برگرداند و بسمت در رفت که صدای عسل در گوشش پیچید :
- ببخشید عزیزم ، عصبانی شدم
رایکا بدون آنکه به پشت سر بنگرد ، گفت :
- تو حق نداری در مورد مادرم اینطوری حرف بزنی
- گفتم که ببخشید ، پس امشب رو پیشم بمون
رایکا در حالیکه از در خارج میشد ، با صدای آرامی گفت :
- می دونی که از خدامه ، اما نمیشه !
و بعد از در خارج شد و بسرعت پشت اتومبیلش نشست . از همان لحظه دچار دلشوره شده بود . حالش اصلا خوب نبود و از ادامه بازی ، خسته بنظر میرسید . بعداز تماس دانیال ، حالش بدتر هم شده بود . حالا در شرایطی نبود که بتواند روبروی پدرش بایستد و به سرزنشهایش گوش دهد ، اما جاره ای نداشت . بار دیگر ترمز دستی را خواباند و پایش را روی پدال گاز فشرد و چند دقیقه بعد روبروی خانه خاله اش رسید و به کندی از اتومبیل پیاده شد و زمانیکه زنگ در را فشرد ، نفس عمیقی کشید .در بلافاصله بازشد و او وارد حیاط شد . لحظه ای بعد در ساختمان بازشد و موجی از نور به داخل حیاط تاریک، تابیدن رفت . رایکا در میان نور ، قامت دانیال را شناخت ، دانیال چون همیشه لبخند بر لب داشت و همین حالتش باز به او ارامش داد . دانیال که او را در فکر فرو رفته دید ، با صدای بلند گفت :
- چرا ماشینت رو تو نیاوردی ؟ میخوای در موقع لزوم بلافاصله جیم بشی ؟
رایکا بزحمت لبخندی بر لب راند . دانیال در همان حال گفت :
- عجله کن آقا ، به ضیافت باشکوه انتظارت رو می کشه !
- تو نمی خوای مسخره بازی رو تمومش کنی ؟
- چرا ، اما خوب من جای تو بودم تو نمی اومدم ، فتاح خان شده یه گلوله اتیش !پسر حالا نمیشد یه کم زودتر بیایی ؟ تو که می دونی .......
- باید با عسل حرف میزدم
- عسل ، عسل ... پسر این بازی رو تمومش کن ! این عسل به درد تو نمی خوره .
رایکا با تعجب به پسر خاله و دوست دیرینه اش نظر انداخت :
- تو دیگه چرا ؟ تو که می دونی قلب من بدون عسل دیگه تپش نداره
- اما اون ، قدر این عشق پاک رو نمی دونه !
رایکا دستش را به پیشانی اش گرفت ، سرش بشدت درد میکرد . دلش میخواست فریاد میزد :
این آرزوی قلبی من است که تمام ساعات و دقایق عمرم را درکنار تو بگذرانم اما ....
بسختی افکارش را از خود دور ساخت و به عسل که حالا دمغ و دلخور به دیوار تکیه زده بود نگریست و گفت :
- باید برم امشب خونه خاله پری دعوت داریم
- و حتما اگه نری فتاح خان رو دلخور میکنی ؟
رایکا نگاه پر غیظش را به صورت نرم ولطیف عسل دوخت و با صدای بلندی که از شدت عصبانیت گرفته بود ، گفت :
- تو هیچ نمی فهمی چه اتفاقی داره می افته ؟ تو برای پنهون کردن خودخواهی خودت اسم فتاح رو به میون میاری ! وگرنه هم من و هم تو بخوبی می دونیم که من فقط و فقط بخاطر شرایط مامانه که سکوت میکنم و اجازه میدم هر کس در مورد زندگیم تصمیم بگیره . تو ، تو اگر لااقل تونسته بودی مادرم رو متقاعد کنی که می تونی عروس خوبی براش باشی ، من دیگه اهمیتی به نظرات به قول تو ، فتاح خان نمی دادم .
- پس میخواستی اموراتت رو چطوری بگذرونی ؟ میدونی انتخاب من ، یعنی خداحافظی با ریاست شرکت بزرگ و عظیم ستاره آبی .... میدونی یعنی ....
- تو خودت بهتر از هرکسی میدونی که اینها هیچکدوم برای من پشیزی ارزش نداره
- پس چرا توی روشون وا نمی ایستی و نمی گی که من فقط عسل رو میخوام ؟
رایکا عاجزانه سرجنباند .
- مامانم ، مامانم .... آه حالم رو داری با این بچه بازیهات به هم میزنی .
رایکا که از سخن او بسیار رنجیده بود ، بسرعت از او برگرداند و بسمت در رفت که صدای عسل در گوشش پیچید :
- ببخشید عزیزم ، عصبانی شدم
رایکا بدون آنکه به پشت سر بنگرد ، گفت :
- تو حق نداری در مورد مادرم اینطوری حرف بزنی
- گفتم که ببخشید ، پس امشب رو پیشم بمون
رایکا در حالیکه از در خارج میشد ، با صدای آرامی گفت :
- می دونی که از خدامه ، اما نمیشه !
و بعد از در خارج شد و بسرعت پشت اتومبیلش نشست . از همان لحظه دچار دلشوره شده بود . حالش اصلا خوب نبود و از ادامه بازی ، خسته بنظر میرسید . بعداز تماس دانیال ، حالش بدتر هم شده بود . حالا در شرایطی نبود که بتواند روبروی پدرش بایستد و به سرزنشهایش گوش دهد ، اما جاره ای نداشت . بار دیگر ترمز دستی را خواباند و پایش را روی پدال گاز فشرد و چند دقیقه بعد روبروی خانه خاله اش رسید و به کندی از اتومبیل پیاده شد و زمانیکه زنگ در را فشرد ، نفس عمیقی کشید .در بلافاصله بازشد و او وارد حیاط شد . لحظه ای بعد در ساختمان بازشد و موجی از نور به داخل حیاط تاریک، تابیدن رفت . رایکا در میان نور ، قامت دانیال را شناخت ، دانیال چون همیشه لبخند بر لب داشت و همین حالتش باز به او ارامش داد . دانیال که او را در فکر فرو رفته دید ، با صدای بلند گفت :
- چرا ماشینت رو تو نیاوردی ؟ میخوای در موقع لزوم بلافاصله جیم بشی ؟
رایکا بزحمت لبخندی بر لب راند . دانیال در همان حال گفت :
- عجله کن آقا ، به ضیافت باشکوه انتظارت رو می کشه !
- تو نمی خوای مسخره بازی رو تمومش کنی ؟
- چرا ، اما خوب من جای تو بودم تو نمی اومدم ، فتاح خان شده یه گلوله اتیش !پسر حالا نمیشد یه کم زودتر بیایی ؟ تو که می دونی .......
- باید با عسل حرف میزدم
- عسل ، عسل ... پسر این بازی رو تمومش کن ! این عسل به درد تو نمی خوره .
رایکا با تعجب به پسر خاله و دوست دیرینه اش نظر انداخت :
- تو دیگه چرا ؟ تو که می دونی قلب من بدون عسل دیگه تپش نداره
- اما اون ، قدر این عشق پاک رو نمی دونه !
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
رایکا که از سخنان او رنجیده بود ، لبهایش را محکم به هم فشرد و با ابروهای درهم گره کرده گفت :
- تو حق نداری در مورد اون اینطور حرف بزنی !
دانیال بحالت تسلیم ، دستهایش را بالا برد و با خنده گفت :
- باشه ، باشه رئیس جون ، تو رو بخدا عصبانی نشو ! حوصله توبیخ و اخراج ندارم
رایکا بدون آنکه به شوخی او بخندد ، در را گشود . قلبش بشدت تحت فشار بود و حالش اصلا خوب نبود . درهمان لحظه اول ، چشمش به خواهرش و بعد از ان به دختر خاله اش درنا افتاد .
درنا و روناک به او لبخند زدند . لبخند تلخی لبهای بی رنگ او را هم به جنبشی درد اور وا داشت . صورت رنگ باخته روناک ، خبر از یک جنجال تمام عیار می داد . در همان لحظه خاله پری بسمت او آمد و با صدای بلند گفت :
- وای رایکا جون ! چه خوب شد اومدی ! بیا ، بیا که شام حاضره و همه منتظر تو هستند .
بعد دست او را کشید و سعی کرد اوضاع را ارام کند، اما در همان لحظه آقای بهنود از روی مبلی که پشت به در سالن داشت ، بلند شد و بسمت آنها نگریست و گفت :
- پری خانم ، یه چند لحظه اجازه بدید ، برای شام خوردن هنوز فرصت باقیه . این اقا پسرباید جوابگوی چندتا سوال باشه .
پری خانک که اوضاع را آنطور دید ، با صدای آرامی گفت :
- کاش میذاشتید برای بعد از شام
- خواهش میکنم اجازه بدید این مسئله زودتر حل بشه
پری خانم دیگر سکوت کرد و در کنار خواهرش روی مبل خزید ، این بار شکوفه خانم به سخن در امد .
- فتاح جان بذار برای بعد .
آقای بهنود نگاه پر غضبش را به همسرش دوخت و با صدایی مرتعش گفت :
- خواهش میکنم .
اوهم که اینچنین دید ، اعتراضی نکرد و در سکوت به پسرش نگریست .
- خب شما تا الان کجا تشریف داشتید ؟
رایکا ابروهایش را بالا داد و در همان حال گفت :
- شما نمی دونید ؟
آقای بهنود فریاد زد :
- نه !
رایکا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و آرام گفت :
- رفته بودیم دیدن عسل
- عسل خانم کی باشن ؟
- شما نمی شناسین ؟
آقای بهنود که حسابی بر افروخته شده بود ، بار دیگر با عصبانیت فریاد زد :
- نه !
- اون همسر منه
آقای بهنود دوباره از کوره در رفت ، گامی بلند بسوی او برداشت ، اما آقای شهبازی راهش را سد کرد و دستهای یخ زده او را در دست فشرد .
- فتاح خان ، یک کم خود دار باش ! اینطوری خودت را از پا می اندازی .
آقای بهنود که صورتش همچون گلوله ای آتش قرمز شده بود . با لحنی عصبی و همراه با بغض گفت :
- اردلان خان ، بذار جواب گستاخی این پسره رو بدم ، بذار بفهمه حق نداره اسم او دختره ...
رایکا برافروخته فریاد کشید :
- شما حق ندارید به زن من توهین کنید
آقای بهنود خنده ای عصبی و بلند کرد و گفت :
- اوه ، اوه غیرت آقا جوشید ! پسر تو اگه غیرت داشتی نمی تونستی نگاههای مردم را به اون دختره که همه مون می شناسیمش ، تحمل کنی . تو اگه غیرت داشتی که به اون زن هرزه نمی گفتی زنم ..... !
رایکا با عصبانیت بسمت پدرش خیزبرداشت ، اما دانیال راه او را سد کرد و با صدایی ارام گفت :
- دیوونه شدی ؟
- تو حق نداری در مورد اون اینطور حرف بزنی !
دانیال بحالت تسلیم ، دستهایش را بالا برد و با خنده گفت :
- باشه ، باشه رئیس جون ، تو رو بخدا عصبانی نشو ! حوصله توبیخ و اخراج ندارم
رایکا بدون آنکه به شوخی او بخندد ، در را گشود . قلبش بشدت تحت فشار بود و حالش اصلا خوب نبود . درهمان لحظه اول ، چشمش به خواهرش و بعد از ان به دختر خاله اش درنا افتاد .
درنا و روناک به او لبخند زدند . لبخند تلخی لبهای بی رنگ او را هم به جنبشی درد اور وا داشت . صورت رنگ باخته روناک ، خبر از یک جنجال تمام عیار می داد . در همان لحظه خاله پری بسمت او آمد و با صدای بلند گفت :
- وای رایکا جون ! چه خوب شد اومدی ! بیا ، بیا که شام حاضره و همه منتظر تو هستند .
بعد دست او را کشید و سعی کرد اوضاع را ارام کند، اما در همان لحظه آقای بهنود از روی مبلی که پشت به در سالن داشت ، بلند شد و بسمت آنها نگریست و گفت :
- پری خانم ، یه چند لحظه اجازه بدید ، برای شام خوردن هنوز فرصت باقیه . این اقا پسرباید جوابگوی چندتا سوال باشه .
پری خانک که اوضاع را آنطور دید ، با صدای آرامی گفت :
- کاش میذاشتید برای بعد از شام
- خواهش میکنم اجازه بدید این مسئله زودتر حل بشه
پری خانم دیگر سکوت کرد و در کنار خواهرش روی مبل خزید ، این بار شکوفه خانم به سخن در امد .
- فتاح جان بذار برای بعد .
آقای بهنود نگاه پر غضبش را به همسرش دوخت و با صدایی مرتعش گفت :
- خواهش میکنم .
اوهم که اینچنین دید ، اعتراضی نکرد و در سکوت به پسرش نگریست .
- خب شما تا الان کجا تشریف داشتید ؟
رایکا ابروهایش را بالا داد و در همان حال گفت :
- شما نمی دونید ؟
آقای بهنود فریاد زد :
- نه !
رایکا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و آرام گفت :
- رفته بودیم دیدن عسل
- عسل خانم کی باشن ؟
- شما نمی شناسین ؟
آقای بهنود که حسابی بر افروخته شده بود ، بار دیگر با عصبانیت فریاد زد :
- نه !
- اون همسر منه
آقای بهنود دوباره از کوره در رفت ، گامی بلند بسوی او برداشت ، اما آقای شهبازی راهش را سد کرد و دستهای یخ زده او را در دست فشرد .
- فتاح خان ، یک کم خود دار باش ! اینطوری خودت را از پا می اندازی .
آقای بهنود که صورتش همچون گلوله ای آتش قرمز شده بود . با لحنی عصبی و همراه با بغض گفت :
- اردلان خان ، بذار جواب گستاخی این پسره رو بدم ، بذار بفهمه حق نداره اسم او دختره ...
رایکا برافروخته فریاد کشید :
- شما حق ندارید به زن من توهین کنید
آقای بهنود خنده ای عصبی و بلند کرد و گفت :
- اوه ، اوه غیرت آقا جوشید ! پسر تو اگه غیرت داشتی نمی تونستی نگاههای مردم را به اون دختره که همه مون می شناسیمش ، تحمل کنی . تو اگه غیرت داشتی که به اون زن هرزه نمی گفتی زنم ..... !
رایکا با عصبانیت بسمت پدرش خیزبرداشت ، اما دانیال راه او را سد کرد و با صدایی ارام گفت :
- دیوونه شدی ؟
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
رایکا با صورتی خشمگین و بر افروخته و گردنی که از شدت عصبانیت رگهایش متورم شده بود ، فریاد زد :
- من اجازه نمی دم شما به زن من توهین کنید .
- مثلا چه غلطی میکنی ، هان ؟ پسره احمق اون زن اگه لایق این عشق پاک و بی غل و غش بود ، با همون شوهر اولش می ساخت وپسر کوچولوش را بدون مادر رها نمیکرد .
بخدا قسم وقتی رفتم سراغ اون پسره و پای درد دلش نشستم دلم براش کباب شد . اون عسل خانم شما توی زندگی ، از زهرم تلخ تره ، اون یه جادوگر بی عاطفه ست که فقط به خودش و غرورش فکر میکنه ، اون همینطور که به این راحتی عشق هرمز خندید ، فردا به عشق تو هم می خنده . اونوقت تو هم مثل هرمز یه مرد شکسته شده هستی ، یه مرد خرد شده و من نمیخوام چنین روزی رو ببینم .
رایکا دست دانیال را کنار زد و از انها فاصله گرفت و رو به پنجره ایستاد و سعی کرد بغض مزاحمی که گلویش را آزار میداد ، را فرو دهد ، بعد با صدای گرفته ای گفت :
- من امروزم یه مرد خرد شده ام که حتی نمی تونم خودم برای اینده ام تصمیم بگیرم !
- امروز بخاطر عشقی که تمام وجودم را به اتیش کشیده باید ملامت بشم و زنی را که دوستش دارم مخفیانه ببینم .
- ما همه صلاح زندگی تو رو میخواهیم . خودت میدونی پسرم ، عسل زن زندگی نیست . هنوز هم که اتفاقی نیفتاده ، صیغه محرمیت که بینتون خوندید ، یه مدت دیگه تموم میشه ، بعد از اون هرکدوم به راه خودتون برید . بخدا ما خوشبختی تو رو میخوایم .
ریزش قطره اشکی ، زیر پلکهایش را به سوزش واداشت و با چشمانی خیس به مادرش نگریست و گفت :
- اما مامان من دوستش دارم . خوشبختی من در کنار اونه !
خانم بهنود ابروهای نازکش را در هم کشید و گفت :
- اما اون یک پسر 8 ساله داره
- سهیل مثل پسر خودمه ، من میتونم عسل رو راضی کنم که اون رو هم ....
- تو جادو شدی مادر جون ، تو جادو شدی
و بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد . رایکا نگران بسمت او رفت و دستهای نرم وظریف مادرش را در میان دستهایش فشرد و گفت :
- مامان ، خودت رو ناراحت نکن ! مگه دکتر نگفته غم وغصه و استرس برای قلبت خوب نیست ، دوباره میخوای خدای نکرده پات به بیمارستان برسه ؟
خانم بهنود با پشت دست ، اشک را از روی گونه هایش زدود . روناک نیز نگران کنار مادرش زانو زده بود . این بار باز هم آقای بهنود به صدا در آمد :
- دفعه اول هم حضور عسل خانم و او رفتار زشت و زننده اش باعث شد پای مامانت به اینجور جاها برسه وگرنه بیماری قلبی سالهاست با مادرت همراه ، چرا تاحالا اینطور نشده بود ؟
رایکا با خشم به پدرش نگاه کرد ، روناک آرام زمزه کرد :
- رایکا خواهش میکنم !
رایکا از پدر گرفت و به صورت رنگ پریده خواهرش نگریست و از مادرش فاصله گرفت ، روناک هم بلند شد و بدنبال او رفت و درکنارش ایستاد . رایکا بار دیگر به صورت رنگ پریده و دستهای لرزان خواهرش نگریست و این بار طاقت نیاورد و پرسید :
- تو چرا اینقدر رنگت پریده ؟
- تو رو خدا بذار بحث همین جا تموم بشه . قلب مامان گنجایش اینهمه اضطراب رو نداره . میدونی اگه خدایی نکرده بلایی سر مامان بیاد من هم می میرم .
رایکا سری جنباند و در سکوت به سرامیک های کف سالن خیره ماند . باز هم باید بخاطر قلب بیمار مادرش سکوت میکرد و اجازه می داد چون گذشته ، زندگی اش بازیچه دست پدر شود .
هنوز در افکار خود غوطه ور بود که صدای پدر بین او و افکارش فاصله انداخت :
- بهرحال گفته باشم ، دیگه حق نداری اسم اون دختره رو پیش ما بیاری . هرچه سریعتر باید به این مسخره بازی خاتمه بدی . دلم نمیخواد اسم من وخانواده ام توی دهن مردم بیفته.
- خب حالا که همه چیز به خیروخوشی تموم شد ، بفرمایید سرمیز شام .
رایکا با تحقیر به صورت دانیال نگریست و او هم چشمکی زد و باخنده ، خودش را به او رساند و در حالیکه بازویش را می فشرد گفت
- من اجازه نمی دم شما به زن من توهین کنید .
- مثلا چه غلطی میکنی ، هان ؟ پسره احمق اون زن اگه لایق این عشق پاک و بی غل و غش بود ، با همون شوهر اولش می ساخت وپسر کوچولوش را بدون مادر رها نمیکرد .
بخدا قسم وقتی رفتم سراغ اون پسره و پای درد دلش نشستم دلم براش کباب شد . اون عسل خانم شما توی زندگی ، از زهرم تلخ تره ، اون یه جادوگر بی عاطفه ست که فقط به خودش و غرورش فکر میکنه ، اون همینطور که به این راحتی عشق هرمز خندید ، فردا به عشق تو هم می خنده . اونوقت تو هم مثل هرمز یه مرد شکسته شده هستی ، یه مرد خرد شده و من نمیخوام چنین روزی رو ببینم .
رایکا دست دانیال را کنار زد و از انها فاصله گرفت و رو به پنجره ایستاد و سعی کرد بغض مزاحمی که گلویش را آزار میداد ، را فرو دهد ، بعد با صدای گرفته ای گفت :
- من امروزم یه مرد خرد شده ام که حتی نمی تونم خودم برای اینده ام تصمیم بگیرم !
- امروز بخاطر عشقی که تمام وجودم را به اتیش کشیده باید ملامت بشم و زنی را که دوستش دارم مخفیانه ببینم .
- ما همه صلاح زندگی تو رو میخواهیم . خودت میدونی پسرم ، عسل زن زندگی نیست . هنوز هم که اتفاقی نیفتاده ، صیغه محرمیت که بینتون خوندید ، یه مدت دیگه تموم میشه ، بعد از اون هرکدوم به راه خودتون برید . بخدا ما خوشبختی تو رو میخوایم .
ریزش قطره اشکی ، زیر پلکهایش را به سوزش واداشت و با چشمانی خیس به مادرش نگریست و گفت :
- اما مامان من دوستش دارم . خوشبختی من در کنار اونه !
خانم بهنود ابروهای نازکش را در هم کشید و گفت :
- اما اون یک پسر 8 ساله داره
- سهیل مثل پسر خودمه ، من میتونم عسل رو راضی کنم که اون رو هم ....
- تو جادو شدی مادر جون ، تو جادو شدی
و بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد . رایکا نگران بسمت او رفت و دستهای نرم وظریف مادرش را در میان دستهایش فشرد و گفت :
- مامان ، خودت رو ناراحت نکن ! مگه دکتر نگفته غم وغصه و استرس برای قلبت خوب نیست ، دوباره میخوای خدای نکرده پات به بیمارستان برسه ؟
خانم بهنود با پشت دست ، اشک را از روی گونه هایش زدود . روناک نیز نگران کنار مادرش زانو زده بود . این بار باز هم آقای بهنود به صدا در آمد :
- دفعه اول هم حضور عسل خانم و او رفتار زشت و زننده اش باعث شد پای مامانت به اینجور جاها برسه وگرنه بیماری قلبی سالهاست با مادرت همراه ، چرا تاحالا اینطور نشده بود ؟
رایکا با خشم به پدرش نگاه کرد ، روناک آرام زمزه کرد :
- رایکا خواهش میکنم !
رایکا از پدر گرفت و به صورت رنگ پریده خواهرش نگریست و از مادرش فاصله گرفت ، روناک هم بلند شد و بدنبال او رفت و درکنارش ایستاد . رایکا بار دیگر به صورت رنگ پریده و دستهای لرزان خواهرش نگریست و این بار طاقت نیاورد و پرسید :
- تو چرا اینقدر رنگت پریده ؟
- تو رو خدا بذار بحث همین جا تموم بشه . قلب مامان گنجایش اینهمه اضطراب رو نداره . میدونی اگه خدایی نکرده بلایی سر مامان بیاد من هم می میرم .
رایکا سری جنباند و در سکوت به سرامیک های کف سالن خیره ماند . باز هم باید بخاطر قلب بیمار مادرش سکوت میکرد و اجازه می داد چون گذشته ، زندگی اش بازیچه دست پدر شود .
هنوز در افکار خود غوطه ور بود که صدای پدر بین او و افکارش فاصله انداخت :
- بهرحال گفته باشم ، دیگه حق نداری اسم اون دختره رو پیش ما بیاری . هرچه سریعتر باید به این مسخره بازی خاتمه بدی . دلم نمیخواد اسم من وخانواده ام توی دهن مردم بیفته.
- خب حالا که همه چیز به خیروخوشی تموم شد ، بفرمایید سرمیز شام .
رایکا با تحقیر به صورت دانیال نگریست و او هم چشمکی زد و باخنده ، خودش را به او رساند و در حالیکه بازویش را می فشرد گفت
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
- بالاخره باید بیشتر از بقیه ، هوای پدر زن آینده ام رو داشته باشم !
رایکا از لودگی او به خنده افتاده بود ، نگاهش را به اندام ظریف خواهرش که بسمت درنا می رفت دوخت و گفت :
- اما مطمئن باش که من یکی نمی ذارم این وصلت سربگیره !
- ای برادر زن بدجنس
رایکا لبخندی به پهنای تمام صورتش زد و گفت :
- آخه حیف روناک ما نیست که زن تو یه لا قبا بشه ؟
- تو لیاقت نداشتی وگرنه اگه تو از درنا خواستگاری میکردی ، من جلوی پات سنگ نمی انداختم .
رایکا محکم بر سر او کوبید :
- دیووونه بی غیرت !
دانیال با لودگی گفت :
- خب من دارم از آرزوهام حرف میزنم ، اما تو که برای به تحقق رسیدنش قدمی برنداشتی!
- تو دیوونه ای !
- می دونم ، اما هنوز یادمه که وقتی بچه بودیم و چهارتایی بازی میکردیم ، من از همون زمان عاشق روناک بودم و فکر میکردم حتما تو هم به درنا دل باختی .
- درنا همیشه برای من یه دختر خاله و یه دوست خوب بوده
- میدونم ، اما اینم گفته باشم که الان دیگه اگه بهم اصرار هم کنی ، اجازه نمیدم با خواهرم ازدواج کنی
رایکا ابروهایش را در هم گره زد و بالبخند پرسید :
- دیگه چرا؟
- برای اینکه تو یه زن شوهر داری !
رایکا آؤام بر بازوی او کوبید .
- مسخره!نمی خوای تمومش کنی ؟
- چرا اما فقط یه کلمه دیگه بگم ؟
- خب بگو
دانیال کمی از رایکا فاصله گرفت و با صدایی آهسته گفت :
- الهی تو گلوش گیر کنه !
رایکا با تعجب پرسید :
- کی ؟
- اون عسل خانمتون رو میگم ، چه صیدی کرده !
- دوباره داری چرت و پرت می گی ها
- نه باورکن راست میگم ، من بهش حسادت میکنم .
رایکا باصدای بلند خندید و گفت :
- نکنه تو هم چشمت منو گرفته بود !
- آره این دل بدمصب خیلی گرفتار شده،بابا صدبار سعی کردم بهت بگم عاشقتم ،اما توی نفهم فقط رو دیدی و عشق اونو باور کردی
رایکا به تلخی خندید. نام عسل گویا خنجری به دلش میزد . چقدر دلش میخواست اکنون در کنار او بود و میتوانست صدای تپش قلبش را بشنود ! میتوانست کلمات شیرین و دگرم کننده او را بشنود و در دریای چشمانش شنا کند .
تمام طول شب را بیاد عسل گذراند و زمانیکه همه عزم رفتن کردند ، تازه بیاد اورد چیزی از سخنان دیگران را نشنیده است .
- خانم سرمدی چند لحظه بیاید اتاق من .
رزا بلند شد و کتاب روی میزش را بست . خانم عبدی دختر 26 ساله ای که روبرویش ، پشت کامپیوتر نشسته بود پرسید :
- کجا داری میری ؟
- آقای بهنود احضارم فرمودند
- یواش یواش به برخوردهای تندش عادت میکنی . شاید اگه ما هم پدرمون اینقدر پول و پله داشت که از 21 سالگی رئیس شرکت به این بزرگی می شدیم ، این جور به زمین و زمون فخر می فروختیم !
رایکا از لودگی او به خنده افتاده بود ، نگاهش را به اندام ظریف خواهرش که بسمت درنا می رفت دوخت و گفت :
- اما مطمئن باش که من یکی نمی ذارم این وصلت سربگیره !
- ای برادر زن بدجنس
رایکا لبخندی به پهنای تمام صورتش زد و گفت :
- آخه حیف روناک ما نیست که زن تو یه لا قبا بشه ؟
- تو لیاقت نداشتی وگرنه اگه تو از درنا خواستگاری میکردی ، من جلوی پات سنگ نمی انداختم .
رایکا محکم بر سر او کوبید :
- دیووونه بی غیرت !
دانیال با لودگی گفت :
- خب من دارم از آرزوهام حرف میزنم ، اما تو که برای به تحقق رسیدنش قدمی برنداشتی!
- تو دیوونه ای !
- می دونم ، اما هنوز یادمه که وقتی بچه بودیم و چهارتایی بازی میکردیم ، من از همون زمان عاشق روناک بودم و فکر میکردم حتما تو هم به درنا دل باختی .
- درنا همیشه برای من یه دختر خاله و یه دوست خوب بوده
- میدونم ، اما اینم گفته باشم که الان دیگه اگه بهم اصرار هم کنی ، اجازه نمیدم با خواهرم ازدواج کنی
رایکا ابروهایش را در هم گره زد و بالبخند پرسید :
- دیگه چرا؟
- برای اینکه تو یه زن شوهر داری !
رایکا آؤام بر بازوی او کوبید .
- مسخره!نمی خوای تمومش کنی ؟
- چرا اما فقط یه کلمه دیگه بگم ؟
- خب بگو
دانیال کمی از رایکا فاصله گرفت و با صدایی آهسته گفت :
- الهی تو گلوش گیر کنه !
رایکا با تعجب پرسید :
- کی ؟
- اون عسل خانمتون رو میگم ، چه صیدی کرده !
- دوباره داری چرت و پرت می گی ها
- نه باورکن راست میگم ، من بهش حسادت میکنم .
رایکا باصدای بلند خندید و گفت :
- نکنه تو هم چشمت منو گرفته بود !
- آره این دل بدمصب خیلی گرفتار شده،بابا صدبار سعی کردم بهت بگم عاشقتم ،اما توی نفهم فقط رو دیدی و عشق اونو باور کردی
رایکا به تلخی خندید. نام عسل گویا خنجری به دلش میزد . چقدر دلش میخواست اکنون در کنار او بود و میتوانست صدای تپش قلبش را بشنود ! میتوانست کلمات شیرین و دگرم کننده او را بشنود و در دریای چشمانش شنا کند .
تمام طول شب را بیاد عسل گذراند و زمانیکه همه عزم رفتن کردند ، تازه بیاد اورد چیزی از سخنان دیگران را نشنیده است .
- خانم سرمدی چند لحظه بیاید اتاق من .
رزا بلند شد و کتاب روی میزش را بست . خانم عبدی دختر 26 ساله ای که روبرویش ، پشت کامپیوتر نشسته بود پرسید :
- کجا داری میری ؟
- آقای بهنود احضارم فرمودند
- یواش یواش به برخوردهای تندش عادت میکنی . شاید اگه ما هم پدرمون اینقدر پول و پله داشت که از 21 سالگی رئیس شرکت به این بزرگی می شدیم ، این جور به زمین و زمون فخر می فروختیم !
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
رزا سکوت کرد ، اما هرچه در میان احساسهای چندگانه ای که در وجودش شکل گرفته بود جستجو کرد ،نفرتی از اونیافت . برخلاف خانم عبدی ، از شخصیت رایکا خوشش می آمد و او را مردی جد وکاملا دوست داشتنی می دانست . بسرعت بسمت اتاق رفت و در را گشود . رایکا پشت میز نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود . بمحض مشاهده او در کنار در ، دستش را روی دهانی گوشی گذاشت و نامه ای را از روی میز برداشت و بسمت او گرفت و گفت :
- خانم سرمدی لطف کنید این نامه را ترجمه کنید و خیلی زود برام بیارد.
رزا گامی به جلو برداشتت و نامه را از لای انگشتان او بیرون کشید و در حال نگاه کردن به نامه ، با صدایی اهسته گفت :
- بله
رایکا کاملا بی توجه به او ، به صحبتش با تلفن ادامه داد و او هم آرام اتاق را ترک کرد و بی اختیار در ضمیر ناخودآگاه خود چشمهای جادویی او را ترسیم کرد . بیش از دوماه از ورودش به شرکت گذشته بود ودر این مدت بارها با رفتارهای سرد و جدی رایکا روبروشده بود ، اما هر شب که به خلوت اتاقش پناهنده می شد ، باز هم رنگ چشمهای او بود که تمام ذهنش را بخود مشغول می ساخت .
نگاه او در تمام جسمش رسوب کرده و پاهایش را سست نموده بود . آیا باید باور میکرد؟معنی این هیجانات و این حالات چه بود ؟ سعی کرد ذهن آشفته اش را از نام و یاد او پاک کند ، اما باز هم در تمام لایه لایه های مغزش تصویر ناخودآگاه او زنده بود .
بسرعت داخل اتاقش شد و به نامه نظر انداخت و خودکارش را روی کاغذ لغزاند . چند دقیقه بعد،نامه را بطور کامل ترجمه کرده بود . نظری سطحی به کاغذ انداخت و زمانی که از نتیجه کارش راضی شد ،بسرعت اتاقش را ترک کرد و پشت در بسته اتاق ایستاد و ضربه ای به در زد .
صدای رایکا در گوشش نشست :
- بفرمایید
آرام در را گشود و با گامی بلند وارد اتاق شد و صاف ایستاد . رایکا عینکش را در آورد و روی میز گذاشت وبی تفاوت به او نگریست :
- سوالی پیش اومده ؟
رزا با حالتی کاملا جدی به او نگا کرد :
- کار ترجمه تموم شد !
رایکا ابروهایش را در هم گره و دستش را دراز کرد . رزا با گام ، مقابل میز رسید ونامه را بدست او سپرد.رایکا مضمون نامه را از نظر گذراند و این دختر واقعا استثنایی بود!در مدتی که به آن شرکت امده بود ، بهتر از هرکسی از عهده کارهای ترجمه برآمده بود . چشمانش را از روی نامه برداشت و به صورت جدی رزا نگریست . دانیال حق داشت.اودختر بی نظیری بود!یه دختر نجیب و باوقار و در عین حال جدی درکار . هیچ زمانی کارها را ناتمام نگذاشته بود . با آنکه زیبایی چشمگیری نداشت . اما در نگاه و طرز صحبت کردنش جذابیتی نهفته بود که دلها را به آسانی نرم میکرد. حتی دل او را که مدتها بود نسبت به هیچ دختری واکنش نشان نمی داد . اما امروز احساس میکرد دوست دارد از او بخاطر همه تسلط و سرعت عمل ودقتش در کار تشکر کند . اما باز هم فقط به دو کلمه اکتفا کرد :
- خوبه، بفرمایید .
رزا نگاه گیرایش را به صورت او دوخت و در یک لحظه او در چشمان دختر جوان ......... نه امکان نداشت . میلی مهار ناشدنی نگاهش را بسوی نگاه جذاب اومی کشید . در نگاه ا و حسی وجود داشت که در تارو پود وجودش گرمای مظبوعی را ایجاد میکرد . باید جمله ای میگفت و خود را از زیر این نگاه می رهانید . به همین خاطر بسختی لب به سخن گشود :
- متشکرم .
رزا سر به زیر انداخت و اتاق را ترک کرد، ولی رایکا همچنان به روبرو خیره بود . در یک لحظه او در آن چشمان سیاه چه چیز یافته بودکه این چنین وجود آشوب زده اش را به آرامش سکر اوری کشانده بود؟ لحظه ای به اتفاقی که افتاده بود اندیشید و سعی کرد آن نگاه سیاه رنگ جذاب را از صفحه ذهنش پاک کند .
زنگ تلفن به یاری اش آمد . بسرعت گوشی را از روی میز قاپید :
- بله
- از فرانسه تماس داریم
- وصل کنید به اتاق خانم سرمدی .
- بله ، چشم
رایکا به تلفن نگریست ، قصد داشت گوشی را قطع کند ، اما بی اختیار شماره اتاق سرمدی را گرفت . صدای او در گوشی پیچید :
- بله چشم وصل کنید
وبعد صدای او را شنید که بسیار روان ، فرانسه صحبت می کند و گاهی اصطلاحات کاری را با چنان دقتی بیان میکرد که بی اختیار لبخند بر روی لب رایکا می نشست . امور ترجمه شرکت را بدست آدم لایقی سپرده و از این بابت راضی وخشنود بود . به آرامی گوشی تلفن را سرجایش گذاشت . به پشتی صندلی تکیه داد .خودکارش را لای دندانها قرار داد وبه فکر فرو رفت و لحظه ای ذهنش پر از یاد عسل شد . دیشب باز هم عسل به میهمانی های شبانه رفته بود و باز هم صبح حال خوشی نداشت . لحظه ای با خود اندیشید، یعنی واقعا او را دوست دارد ؟
یعنی واقعا عاشق اوست ؟ یا بقول پدرش،فقط پول اوست که برایش جذابیت دارد ؟اما نه چطور باید باورم میکرد چشمان عسل به او دروغ میگویند ونگاهش .... اما او هر زمانی که به مهمانی شبانه می رفت ، رنگ چشمانش تغییر میکرد و سردی نگاهش تن یخزده او را به نیستی می کشاند . بازهم به خود نهیب زد : نه ، عسل منو دوست داره ، فقط وقتی با دوستاشه، کمی حضور من کمرنگ میشه . من باید بیشتر برای عسل وقت بذارم . طوریکه کاملا جدی قبول کنه که همسر منه وباید به من تعهد داشته باشه
و بعد باز هم لبخند تلخی کنج لبش خانه کرد .
- خانم سرمدی لطف کنید این نامه را ترجمه کنید و خیلی زود برام بیارد.
رزا گامی به جلو برداشتت و نامه را از لای انگشتان او بیرون کشید و در حال نگاه کردن به نامه ، با صدایی اهسته گفت :
- بله
رایکا کاملا بی توجه به او ، به صحبتش با تلفن ادامه داد و او هم آرام اتاق را ترک کرد و بی اختیار در ضمیر ناخودآگاه خود چشمهای جادویی او را ترسیم کرد . بیش از دوماه از ورودش به شرکت گذشته بود ودر این مدت بارها با رفتارهای سرد و جدی رایکا روبروشده بود ، اما هر شب که به خلوت اتاقش پناهنده می شد ، باز هم رنگ چشمهای او بود که تمام ذهنش را بخود مشغول می ساخت .
نگاه او در تمام جسمش رسوب کرده و پاهایش را سست نموده بود . آیا باید باور میکرد؟معنی این هیجانات و این حالات چه بود ؟ سعی کرد ذهن آشفته اش را از نام و یاد او پاک کند ، اما باز هم در تمام لایه لایه های مغزش تصویر ناخودآگاه او زنده بود .
بسرعت داخل اتاقش شد و به نامه نظر انداخت و خودکارش را روی کاغذ لغزاند . چند دقیقه بعد،نامه را بطور کامل ترجمه کرده بود . نظری سطحی به کاغذ انداخت و زمانی که از نتیجه کارش راضی شد ،بسرعت اتاقش را ترک کرد و پشت در بسته اتاق ایستاد و ضربه ای به در زد .
صدای رایکا در گوشش نشست :
- بفرمایید
آرام در را گشود و با گامی بلند وارد اتاق شد و صاف ایستاد . رایکا عینکش را در آورد و روی میز گذاشت وبی تفاوت به او نگریست :
- سوالی پیش اومده ؟
رزا با حالتی کاملا جدی به او نگا کرد :
- کار ترجمه تموم شد !
رایکا ابروهایش را در هم گره و دستش را دراز کرد . رزا با گام ، مقابل میز رسید ونامه را بدست او سپرد.رایکا مضمون نامه را از نظر گذراند و این دختر واقعا استثنایی بود!در مدتی که به آن شرکت امده بود ، بهتر از هرکسی از عهده کارهای ترجمه برآمده بود . چشمانش را از روی نامه برداشت و به صورت جدی رزا نگریست . دانیال حق داشت.اودختر بی نظیری بود!یه دختر نجیب و باوقار و در عین حال جدی درکار . هیچ زمانی کارها را ناتمام نگذاشته بود . با آنکه زیبایی چشمگیری نداشت . اما در نگاه و طرز صحبت کردنش جذابیتی نهفته بود که دلها را به آسانی نرم میکرد. حتی دل او را که مدتها بود نسبت به هیچ دختری واکنش نشان نمی داد . اما امروز احساس میکرد دوست دارد از او بخاطر همه تسلط و سرعت عمل ودقتش در کار تشکر کند . اما باز هم فقط به دو کلمه اکتفا کرد :
- خوبه، بفرمایید .
رزا نگاه گیرایش را به صورت او دوخت و در یک لحظه او در چشمان دختر جوان ......... نه امکان نداشت . میلی مهار ناشدنی نگاهش را بسوی نگاه جذاب اومی کشید . در نگاه ا و حسی وجود داشت که در تارو پود وجودش گرمای مظبوعی را ایجاد میکرد . باید جمله ای میگفت و خود را از زیر این نگاه می رهانید . به همین خاطر بسختی لب به سخن گشود :
- متشکرم .
رزا سر به زیر انداخت و اتاق را ترک کرد، ولی رایکا همچنان به روبرو خیره بود . در یک لحظه او در آن چشمان سیاه چه چیز یافته بودکه این چنین وجود آشوب زده اش را به آرامش سکر اوری کشانده بود؟ لحظه ای به اتفاقی که افتاده بود اندیشید و سعی کرد آن نگاه سیاه رنگ جذاب را از صفحه ذهنش پاک کند .
زنگ تلفن به یاری اش آمد . بسرعت گوشی را از روی میز قاپید :
- بله
- از فرانسه تماس داریم
- وصل کنید به اتاق خانم سرمدی .
- بله ، چشم
رایکا به تلفن نگریست ، قصد داشت گوشی را قطع کند ، اما بی اختیار شماره اتاق سرمدی را گرفت . صدای او در گوشی پیچید :
- بله چشم وصل کنید
وبعد صدای او را شنید که بسیار روان ، فرانسه صحبت می کند و گاهی اصطلاحات کاری را با چنان دقتی بیان میکرد که بی اختیار لبخند بر روی لب رایکا می نشست . امور ترجمه شرکت را بدست آدم لایقی سپرده و از این بابت راضی وخشنود بود . به آرامی گوشی تلفن را سرجایش گذاشت . به پشتی صندلی تکیه داد .خودکارش را لای دندانها قرار داد وبه فکر فرو رفت و لحظه ای ذهنش پر از یاد عسل شد . دیشب باز هم عسل به میهمانی های شبانه رفته بود و باز هم صبح حال خوشی نداشت . لحظه ای با خود اندیشید، یعنی واقعا او را دوست دارد ؟
یعنی واقعا عاشق اوست ؟ یا بقول پدرش،فقط پول اوست که برایش جذابیت دارد ؟اما نه چطور باید باورم میکرد چشمان عسل به او دروغ میگویند ونگاهش .... اما او هر زمانی که به مهمانی شبانه می رفت ، رنگ چشمانش تغییر میکرد و سردی نگاهش تن یخزده او را به نیستی می کشاند . بازهم به خود نهیب زد : نه ، عسل منو دوست داره ، فقط وقتی با دوستاشه، کمی حضور من کمرنگ میشه . من باید بیشتر برای عسل وقت بذارم . طوریکه کاملا جدی قبول کنه که همسر منه وباید به من تعهد داشته باشه
و بعد باز هم لبخند تلخی کنج لبش خانه کرد .
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
فصل دوم
بسرعت از رستوران خارج شد .برخلاف هر روز امروز تمايل نداشت نهار را در اتاقش صرف كند .به همين خاطر كمي زودتر از بقيه شركت را ترك كرده بود. مدتها بود كه به تنهايي خو گرفته بود و ترجيح مي داد ساعاتش را با تنهايي و فكر عسل پر كند . بسرعت سوار آسانسور شد و به طبقه بالا رفت . همه كارمندان به كارهاي روزمره خود مشغول بودند .لبخندي بي رنگ بر لب رايكا نشست كه غم چهره اش را نمايان تر كرد و زير لب زمزمه كرد: امروز هم گذشت ، چون بقيه روزهاي يكنواخت!
آسانسور در طبقه چهارم متوقف شد .به آرامي در را گشود و وارد راهرو و از آنجا داخل ساختمان اصلي شد .منشي كه پشت ميز نشسته بود و با تلفن صحبت مبكرد، با مشاهده او از روي صندلي جست . رايكا با دست اشاره كرد كه بنشيند و بسمت اتاقش رفت، اما براي لحظه اي صداي خنده اي پاهايش را متوقف ساخت. آرام به داخل اتاق نظر انداخت .رزا با صداي بلند مي خنديد. خانم عبدي در حاليكه چايش را ميخورد .قند به گلويش پريد و به سرفه افتاد .رزا با خنده بلند شد و پشت او ايستاد .صداي خانم غبدي تغيير كرده و هنوز ريز ريز مي خنديد .
- آره وقتي به خودش اومد نظري به صورت جدي آقاي بهنود انداخت. چشمهاي رئيس از عصبانيت، سرخ رنگ شده بود و خانم اميدي كه دست و پايش رو گم كرده بود با مِن مِن گفت (( ببخشيد آقاي بهنود، يه كم حواسم.....)) آقاي بهنود كه از خشم در حال انفجار بود ، عينكش را از روي صورتش برداشت و چشمان غضبناكش را به اون بيچاره دوخت (( خانم لطف كنيد بريد منزلتون و هر وقت حواستون سرجاش اومد دنبال كار بگرديد )) خانم اميدي زير لب ناليد ((اما....)) آقاي رئيس با صداي بلندتري گفت)) اما نداره خانم محترم ، بفرماييد!)) و خانم اميدي سلانه سلانه بسمت اتاق اومد
رزا سرش را پايين انداخت و با لحني دلسوزانه گفت :
- بيچاره خانم اميدي!
- دلت براش نسوزه ، تو از بس خوبي همه رو مثل خودت مي بيني . اما خدا مي دون اون چقدر پر مدعا بود. فكر ميكرد از دماغ فيل افتاده و اونقدر فيس وافاده داشت كه بيا و ببين! همه ما از رفتنش دلمون خنك شد
- اينطور نگو خانم عبدي
- باور كن اگه تو هم جاي ما بودي همين قدر خوشحال مي شدي . مخصوصا كه بعد از اون همكار خوبي مثل تو نصيبمون شد .اما از همه جاش مهمتر قسمتي بود كه انگار از دماغ آقاي رئيس از شدت عصبانيت ، دود بلند ميشد . يه لحظه نگاهش كردم ، ديدم شده مثل يه اژدهاي خشمگين! با خودم گفتم الانه كه با دماغش يه آتيش سوزي راه بندازه!
رزا با صدا خنديد .
- اِ خانم عبدي
- اما باور كن قيافه اش خيلي خنده دار شده بود . هيچوقت كه نميشد با صد من عسل هم خوردش، اون روز كه ديگه نوبر بود!
رايكا اخمهايش را در هم كشيد .منشي لبش را به دندان گزيد و از روي صندلي برخاست ، اما او با دست اشاره كرد كه سرجايش بنشيند و ساكت باشد و آرام خود را به اتاق نزديكتر كرد. اين بار صداي رزا آمد:
- اينقدرها هم كه مي گيد وحشتناك نيست فقط يه كم جديه ، كه اين جديت هم لازمه مسئوليتي به اين سنگينيه .
- چي ميگي عزيزم ؟ الان آقاي شهبازي ، هم به وظايفش به خوبي مي رسه و هم رابطه خوبي با همه داره .نه ، عزيزم مشكل اينجاست كه اين آقاي رئيس ما فكر مي كنه كه از دماغ فيل افتاده و چون رئيس شده بايد به زمين و زمان فخر بفروشه .
رزا بي خيال شانه بالا انداخت و قصد داشت از اتاق خارج شود كه بار ديگر خانم عبدي گفت:
- اما خدائيش اون روز بلوايي به پا بود .خانم اميدي وقتي لبخند روي لب ما رو ديد ، داشت ديوونه ميشد و با عصبانيت دندون قروچه اي كرد و كيفش رو از روي ميز برداشت و با عجله اتاق رو ترك كرد . اما اونقدر بسرعت از اتاق خارج شد كه بندكيفش به دستگيره در اتاق گرفت و خانم نقش زمين شد! جات خالي همه از خنده روده بر شده بودند .حتي آقاي شهبازي هم با صداي بلند مي خنديد، اما آقاي رئيس همينطور ساكت به اون خيره شده بود. جديت آقاي رئيس هم به طنز اون روز اضافه شده بود
رزا باز هم با صداي زيبايي خنديد و بسرعت از در خارج شد . رايكا هم كه ديگر طاقت از كف داده بود ، بسمت اتاق چرخيد . در يك لحظه رزا محكم با سينه او برخورد كرد و بشدت به عقب رفت .رنگش مثل گچ سفيد شد و لحظه اي نگاه مضطربش را به چشمان رايكا دوخت .همه چيز تمام شده بود! از صورت خشمگين او مشهود بود كه تمام سخنان آنها را شنيده و حال بايد منتظر عواقب بد آن مي ماندند. رايكا با خشم چشمانش را روي هم گذاشت و سعي كرد بر اعصاب خود تسلط يابد و در همان حال گفت :
- بياييد اتاق من!
و بعد بلافاصله وارد اتاقش شد .منشي با تاسف سري جنباند و رزا با نا اميدي به ديوار اتاق تكيه داد .خانم عبدي به بيرون از اتاق دويد :
- بدبخت شديم رفت! حالا بايد چكار كنم؟ من به اين شغل احتياج دارم
بعد قطرات اشك در پهناي صورتش پخش شد .رزا انگشت دست راستش را رو ي لب گذاشت و با صداي پائيني گفت:
- هيس! حالا اينقدر شلوغش نكن. مقصر خودمون بوديم، پس آرومتر.اينطوري اگه صدات رو بشنوه بيشتر عصباني مي شه .
خانم دستهاي سردش را به دستهاي رزا چسباند و رزا از سرماي آن لرزيد
- چرا اينقدر يخ كردي؟
- يعني چكارت داره؟
- نمي دونم، حتما همه حرفامون رو شنيده !
خانم عبدي به پيشاني اش كوبيد :
- منو كه اصلا لايق توبيخ هم ندونست .حتما برگه اخراجم رو به تو مي ده كه بهم بدي. ديدي چه آسون بدبخت شدم . چيزي كه زياده تايپيست .
رزا ابرو در هم كشيد:
- بسه ديگه انقدر ناله نكن ، شايد هم ....... شايد هم .......
- تو اونو نمي شناسي
رزا سري جنباند:
- بهر حال زودتر برم بهترع
و بعد بسوي اتاق رفت و ضربه اي آرام به در نواخت .لحظه اي سكوت و بعد صداي او آمد :
- بفرماييد
آرام در را گشود و وارد شد . رايكا پشت به او و رو به پنجره ايستاده بود .آرام در را بست و به آن تكيه داد ومنتظر ماند .اما رايكا هم سكوت كرده بود. جرات حرف زدن نداشت و ترجيح مي داد او سكوت حاكم را بشكند. لحظه اي طول كشيد تا يسمت رزا چرخيد .از خشم دقايقي پيش خبري نبود و فقط همان صورت بي حالت و سرد ! رايكا روي ميز خم شد و پرونده اي را از روي آن برداشت و بطرف او گرفت وگفت:
- اينها رو همين امروز ترجمه كنيد .
رزا با گامهايي آرام بسمت ميز رفت و پرونده را گرت. رايكا پرونده ديگري را برداشت و به دست او داد:
- اينم بديد خانم عبدي بگيد كه تا همه رو تايپ نكرده به منزل نره . حتي اگه تا اخر ساعت كاري طول كشيد بايد بمونن و تمومش كنن
رزا نفسي به آسودگي كشيد، پس تنبيهي كه در انتظارش بود، همين بود.لبخندي در چشمانش نشست كه از نگاه تيزبين رايكا دور نماند .او هم كه چنين ديد قاطعانه گفت:
- عجله كنيد خانم وگرنه مجبوريد شب رو همين جا بخوابيد
رزا سر به زير انداخت و بسمت در چرخيد
- بله
اما لحظه اي بعد همان جا ايستاد و به آهستگي گفت:
- ببخشيد ، كار ما اصلا درست نبود!
رايكا بي توجه، پشت به او و رو به پنجره ايستاد . رزا به پشت سر نگريست و لبخندي بر لبش نشست . رايكا با همه مردهايي كه ديده بود فرق داشت، چيزي در دلش فرو ريخت .اين مرد با همه تفاوتهايش.......
بايد مي گريخت! بايد از اين اتاق و صاحب مغرورش مي گريخت! قلبش تحت فشار بود و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود. ناي تكان خوردن نداشت اما بايد مي گريخت، بايد مي گريخت! بسرعت از در خارج شد و در را پشت سر خود بست و به آن تكيه داد و چشمهايش را بر هم گذاشت .خانم عبدي به صورت خود كوبيد:
- ديدي بيچاره شدم !
رزا به آرامي چشمهايش را گشود، بغضي تلخ آزارش مي داد .آيا بايد باور ميكرد؟ آن مرد با آن غرور و با آن چشمها چه بلايي بر سر احساسش آورده بود؟ دو قطره اشك روي برجستگي گونه هاي رنگ پريده اش سرخورد . دلش مي خواست در اتاق خودش در خانه شان بود ، بايد بخود اعترافات سختي ميكرد .دلش ميخواست گريه كند .اشك بريزد و فرياد بزند .دلش ميخواست چشمان طوسي رنگ او را در قاب چشمانش قاب كند تا هرگاه كه چشمانش را روي هم مي گذارد ، فقط تصوير دو چشم خاكستري جانشين سياهي مطلق چشمانش شود
دلش ميخواست گريه كند اما براي چه؟ به چه دليل؟ اما چرا گريه؟ او بايد شاد مي بود. مردي ، در كنج دلش خانه كرده بود، مردي كه مي توانست لحظات تنهايي اش را پر كند ، مردي كه مي توانست با او و در كنار او لحظات ناب تنهايي اش را معنا كند! اما نياز به گريه داشت، چرا؟ آيا اشك ريختن لازمه عشق بود؟ آخر او هيچ وقت عاشق نشده بود و نمي دانست عشق چيست .
نگراني عجيبي به دلش چنگ انداخت .چشمهايش را بست و در پشت پلكهايش ، تصوير رايكا را ديد كه پشت به او و رو به پنجره ايستاده است .لبخندي روي لبش نشست .هنوز خانم عبدي گريه ميكرد و او بايد خوددار مي بود .
بسرعت از رستوران خارج شد .برخلاف هر روز امروز تمايل نداشت نهار را در اتاقش صرف كند .به همين خاطر كمي زودتر از بقيه شركت را ترك كرده بود. مدتها بود كه به تنهايي خو گرفته بود و ترجيح مي داد ساعاتش را با تنهايي و فكر عسل پر كند . بسرعت سوار آسانسور شد و به طبقه بالا رفت . همه كارمندان به كارهاي روزمره خود مشغول بودند .لبخندي بي رنگ بر لب رايكا نشست كه غم چهره اش را نمايان تر كرد و زير لب زمزمه كرد: امروز هم گذشت ، چون بقيه روزهاي يكنواخت!
آسانسور در طبقه چهارم متوقف شد .به آرامي در را گشود و وارد راهرو و از آنجا داخل ساختمان اصلي شد .منشي كه پشت ميز نشسته بود و با تلفن صحبت مبكرد، با مشاهده او از روي صندلي جست . رايكا با دست اشاره كرد كه بنشيند و بسمت اتاقش رفت، اما براي لحظه اي صداي خنده اي پاهايش را متوقف ساخت. آرام به داخل اتاق نظر انداخت .رزا با صداي بلند مي خنديد. خانم عبدي در حاليكه چايش را ميخورد .قند به گلويش پريد و به سرفه افتاد .رزا با خنده بلند شد و پشت او ايستاد .صداي خانم غبدي تغيير كرده و هنوز ريز ريز مي خنديد .
- آره وقتي به خودش اومد نظري به صورت جدي آقاي بهنود انداخت. چشمهاي رئيس از عصبانيت، سرخ رنگ شده بود و خانم اميدي كه دست و پايش رو گم كرده بود با مِن مِن گفت (( ببخشيد آقاي بهنود، يه كم حواسم.....)) آقاي بهنود كه از خشم در حال انفجار بود ، عينكش را از روي صورتش برداشت و چشمان غضبناكش را به اون بيچاره دوخت (( خانم لطف كنيد بريد منزلتون و هر وقت حواستون سرجاش اومد دنبال كار بگرديد )) خانم اميدي زير لب ناليد ((اما....)) آقاي رئيس با صداي بلندتري گفت)) اما نداره خانم محترم ، بفرماييد!)) و خانم اميدي سلانه سلانه بسمت اتاق اومد
رزا سرش را پايين انداخت و با لحني دلسوزانه گفت :
- بيچاره خانم اميدي!
- دلت براش نسوزه ، تو از بس خوبي همه رو مثل خودت مي بيني . اما خدا مي دون اون چقدر پر مدعا بود. فكر ميكرد از دماغ فيل افتاده و اونقدر فيس وافاده داشت كه بيا و ببين! همه ما از رفتنش دلمون خنك شد
- اينطور نگو خانم عبدي
- باور كن اگه تو هم جاي ما بودي همين قدر خوشحال مي شدي . مخصوصا كه بعد از اون همكار خوبي مثل تو نصيبمون شد .اما از همه جاش مهمتر قسمتي بود كه انگار از دماغ آقاي رئيس از شدت عصبانيت ، دود بلند ميشد . يه لحظه نگاهش كردم ، ديدم شده مثل يه اژدهاي خشمگين! با خودم گفتم الانه كه با دماغش يه آتيش سوزي راه بندازه!
رزا با صدا خنديد .
- اِ خانم عبدي
- اما باور كن قيافه اش خيلي خنده دار شده بود . هيچوقت كه نميشد با صد من عسل هم خوردش، اون روز كه ديگه نوبر بود!
رايكا اخمهايش را در هم كشيد .منشي لبش را به دندان گزيد و از روي صندلي برخاست ، اما او با دست اشاره كرد كه سرجايش بنشيند و ساكت باشد و آرام خود را به اتاق نزديكتر كرد. اين بار صداي رزا آمد:
- اينقدرها هم كه مي گيد وحشتناك نيست فقط يه كم جديه ، كه اين جديت هم لازمه مسئوليتي به اين سنگينيه .
- چي ميگي عزيزم ؟ الان آقاي شهبازي ، هم به وظايفش به خوبي مي رسه و هم رابطه خوبي با همه داره .نه ، عزيزم مشكل اينجاست كه اين آقاي رئيس ما فكر مي كنه كه از دماغ فيل افتاده و چون رئيس شده بايد به زمين و زمان فخر بفروشه .
رزا بي خيال شانه بالا انداخت و قصد داشت از اتاق خارج شود كه بار ديگر خانم عبدي گفت:
- اما خدائيش اون روز بلوايي به پا بود .خانم اميدي وقتي لبخند روي لب ما رو ديد ، داشت ديوونه ميشد و با عصبانيت دندون قروچه اي كرد و كيفش رو از روي ميز برداشت و با عجله اتاق رو ترك كرد . اما اونقدر بسرعت از اتاق خارج شد كه بندكيفش به دستگيره در اتاق گرفت و خانم نقش زمين شد! جات خالي همه از خنده روده بر شده بودند .حتي آقاي شهبازي هم با صداي بلند مي خنديد، اما آقاي رئيس همينطور ساكت به اون خيره شده بود. جديت آقاي رئيس هم به طنز اون روز اضافه شده بود
رزا باز هم با صداي زيبايي خنديد و بسرعت از در خارج شد . رايكا هم كه ديگر طاقت از كف داده بود ، بسمت اتاق چرخيد . در يك لحظه رزا محكم با سينه او برخورد كرد و بشدت به عقب رفت .رنگش مثل گچ سفيد شد و لحظه اي نگاه مضطربش را به چشمان رايكا دوخت .همه چيز تمام شده بود! از صورت خشمگين او مشهود بود كه تمام سخنان آنها را شنيده و حال بايد منتظر عواقب بد آن مي ماندند. رايكا با خشم چشمانش را روي هم گذاشت و سعي كرد بر اعصاب خود تسلط يابد و در همان حال گفت :
- بياييد اتاق من!
و بعد بلافاصله وارد اتاقش شد .منشي با تاسف سري جنباند و رزا با نا اميدي به ديوار اتاق تكيه داد .خانم عبدي به بيرون از اتاق دويد :
- بدبخت شديم رفت! حالا بايد چكار كنم؟ من به اين شغل احتياج دارم
بعد قطرات اشك در پهناي صورتش پخش شد .رزا انگشت دست راستش را رو ي لب گذاشت و با صداي پائيني گفت:
- هيس! حالا اينقدر شلوغش نكن. مقصر خودمون بوديم، پس آرومتر.اينطوري اگه صدات رو بشنوه بيشتر عصباني مي شه .
خانم دستهاي سردش را به دستهاي رزا چسباند و رزا از سرماي آن لرزيد
- چرا اينقدر يخ كردي؟
- يعني چكارت داره؟
- نمي دونم، حتما همه حرفامون رو شنيده !
خانم عبدي به پيشاني اش كوبيد :
- منو كه اصلا لايق توبيخ هم ندونست .حتما برگه اخراجم رو به تو مي ده كه بهم بدي. ديدي چه آسون بدبخت شدم . چيزي كه زياده تايپيست .
رزا ابرو در هم كشيد:
- بسه ديگه انقدر ناله نكن ، شايد هم ....... شايد هم .......
- تو اونو نمي شناسي
رزا سري جنباند:
- بهر حال زودتر برم بهترع
و بعد بسوي اتاق رفت و ضربه اي آرام به در نواخت .لحظه اي سكوت و بعد صداي او آمد :
- بفرماييد
آرام در را گشود و وارد شد . رايكا پشت به او و رو به پنجره ايستاده بود .آرام در را بست و به آن تكيه داد ومنتظر ماند .اما رايكا هم سكوت كرده بود. جرات حرف زدن نداشت و ترجيح مي داد او سكوت حاكم را بشكند. لحظه اي طول كشيد تا يسمت رزا چرخيد .از خشم دقايقي پيش خبري نبود و فقط همان صورت بي حالت و سرد ! رايكا روي ميز خم شد و پرونده اي را از روي آن برداشت و بطرف او گرفت وگفت:
- اينها رو همين امروز ترجمه كنيد .
رزا با گامهايي آرام بسمت ميز رفت و پرونده را گرت. رايكا پرونده ديگري را برداشت و به دست او داد:
- اينم بديد خانم عبدي بگيد كه تا همه رو تايپ نكرده به منزل نره . حتي اگه تا اخر ساعت كاري طول كشيد بايد بمونن و تمومش كنن
رزا نفسي به آسودگي كشيد، پس تنبيهي كه در انتظارش بود، همين بود.لبخندي در چشمانش نشست كه از نگاه تيزبين رايكا دور نماند .او هم كه چنين ديد قاطعانه گفت:
- عجله كنيد خانم وگرنه مجبوريد شب رو همين جا بخوابيد
رزا سر به زير انداخت و بسمت در چرخيد
- بله
اما لحظه اي بعد همان جا ايستاد و به آهستگي گفت:
- ببخشيد ، كار ما اصلا درست نبود!
رايكا بي توجه، پشت به او و رو به پنجره ايستاد . رزا به پشت سر نگريست و لبخندي بر لبش نشست . رايكا با همه مردهايي كه ديده بود فرق داشت، چيزي در دلش فرو ريخت .اين مرد با همه تفاوتهايش.......
بايد مي گريخت! بايد از اين اتاق و صاحب مغرورش مي گريخت! قلبش تحت فشار بود و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود. ناي تكان خوردن نداشت اما بايد مي گريخت، بايد مي گريخت! بسرعت از در خارج شد و در را پشت سر خود بست و به آن تكيه داد و چشمهايش را بر هم گذاشت .خانم عبدي به صورت خود كوبيد:
- ديدي بيچاره شدم !
رزا به آرامي چشمهايش را گشود، بغضي تلخ آزارش مي داد .آيا بايد باور ميكرد؟ آن مرد با آن غرور و با آن چشمها چه بلايي بر سر احساسش آورده بود؟ دو قطره اشك روي برجستگي گونه هاي رنگ پريده اش سرخورد . دلش مي خواست در اتاق خودش در خانه شان بود ، بايد بخود اعترافات سختي ميكرد .دلش ميخواست گريه كند .اشك بريزد و فرياد بزند .دلش ميخواست چشمان طوسي رنگ او را در قاب چشمانش قاب كند تا هرگاه كه چشمانش را روي هم مي گذارد ، فقط تصوير دو چشم خاكستري جانشين سياهي مطلق چشمانش شود
دلش ميخواست گريه كند اما براي چه؟ به چه دليل؟ اما چرا گريه؟ او بايد شاد مي بود. مردي ، در كنج دلش خانه كرده بود، مردي كه مي توانست لحظات تنهايي اش را پر كند ، مردي كه مي توانست با او و در كنار او لحظات ناب تنهايي اش را معنا كند! اما نياز به گريه داشت، چرا؟ آيا اشك ريختن لازمه عشق بود؟ آخر او هيچ وقت عاشق نشده بود و نمي دانست عشق چيست .
نگراني عجيبي به دلش چنگ انداخت .چشمهايش را بست و در پشت پلكهايش ، تصوير رايكا را ديد كه پشت به او و رو به پنجره ايستاده است .لبخندي روي لبش نشست .هنوز خانم عبدي گريه ميكرد و او بايد خوددار مي بود .
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
آرام دستش را روي لبش گذاشت و پرونده را بسمت او گرفت :
- چرا هياهو راه انداختي؟ تنبيه تو اينه؟
خانم عبدي با ناله بسوي او آمد و پرونده را گرفت و نظري به برگه هاي داخل آن انداخت .
- اينا چيه؟
- بايد امروز همه رو تايپ كني؟
- همه رو؟ اينا كه دو روز طول ميكشه!
- بالاخره تنبيه شما اينه!
خانم عبدي نفسي عميق كشيد:
- واي خدا رو شكر! عيبي نداره مثل آدم مي شينم و تا شب كار ميكنم. بهتر از اينه كه اخراج بشم
و بعد خندان به اتاقش رفت. در همان لحظه دانيال از راهرو وارد شد و با تعجب به رزا ومنشي كه هنوز ايستاده بودند ، نظري انداخت :
- چي شده، چرا اينجا ايستاديد؟ اتفاقي افتاده؟
هر دو به اتفاق سري تكان دادند و رزا لبخند ملايمي بر لب راند:
- نه هبچ اتفاقي نيفتاده
و بعد چشمكي به منشي زد و او هم ريز ريز خنديد.دانيال ابروي چپش را بالا انداخت و سرش را تكان داد و با خنده، دستگيره در اتاق رايكا را گرفت و گفت:
- هر طور مايليد!
و بعد وارد اتاق شد . رايكا هنوز پشت به در و رو به پنجره ايستاده بود
- معلومه اينجا چه خبره؟
رايكا برگشت و لبخندي بر لب راند:
- هيچي، مگه چي شده؟
- من امروز سركارم؟
- نه چرا؟
- آخه خانم سرمدي وحسيني يه طوري بودن!
- چطوري؟
- نمي دونم، اما شرايط مثل هميشه نبود
رايكا با صدا خنديد :
- داري از فضولي مي ميري؟
دانيال دستهايش را بهم فشرد:
- آره بخدا!
- حقشون بود اخراجشون ميكردم ، هردوتاشون رو، اما.........
- كيا رو؟
- سرمدي وعبدي
- چرا؟
- خانم عبدي منو مسخرع ميكرد و سرمدي مي خنديد
اين بار دانيال با صداي بلند خنديد :
- تو رو؟
- آره ، خنده داره؟
- آخه حق داشتن، منم به تو عادت كردم وگرنه خدائيش تو خيلي خنده داري !
رايكا پشت ميز نشست
- مطمئن باش اگه يه كلمه ديگه چرت و پرت بگي تو رو ديگه اخراج ميكنم
- چيه زورت به من رسيده!
- نه ، خانم عبدي هم بخاطر خانم سرمدي قِصِر در رفت
دانيال با دست روي ميز كوبيد :
- اِ..... نه بابا! خبريه؟
- نخير آقا اشتباه نكن ، فقط صلاح نبود مترجم ماهري مثل اونو از دست بدم .اين دختر با اين سن كمش خيلي دقيقه.تا حالا توي اين چندسال مترجم به اين خوبي نداشتيم
- اين دختره توي همه چيز بي نظيره! اينقدر قشنگ حرف مي زنه كه آدم دوست داره دو ساعت بشينه و فقط به آهنگ صداش و كلمات قشنگش گوش بده !
- خب ديگه چي عزيزم؟ نگران نباش ، من به روناك چيزي نمي گم!
- تو كه آدم فروش نبودي
- خيلي از آدما تغيير مي كنن
- اما تو.....
- خب مي گفتي ديگه چي ؟ تو صداي لطيف خانم سرمدي رو شنيدي؟
دانيال با خنده گفت:
- نامرد!
- امشب طرف خونه ما پيدات نشه
- تو اين كار رو نمي كني
- پس بيا تا خودت برخورد روناك رو ببيني!
دانيال بار ديگر با صداي بلند خنديد.
*************************
رزا نظري به پرونده انداخت .بايد هر چه زودتر همه آنها را ترجمه ميكرد .دلش نميخواست در برابر او كم بياورد .بسرعت خودكارش را روي برگه سفيد كشيد . زمانيكه خسته چشم از روي برگه برداشت ساعت 5 بعد از ظهر را نشان مي داد .دستهايش را در بالاي سر گذاشت و كش وقوسي به اندامش داد. خانم عبدي سر بلند كرد و به او نگريست :
- تموم شد؟
- آره
- خوش بحالت! من كه فكر كنم امشب رو اينجا مهمونم
رزا لبخندي لطيف بر لب راند:
- اما خوب تنبيهي بود! هم كار شركت جلو افتاد و هم حسابي دمار از روزگار ما در آورد
خانم عبدي سري جنباند و به كامپيوتر روبرويش خيره شد
- ديگه داره حالم به هم ميخوره
- برات آب قند بيارم؟
- آره، مرسي مثل اينكه فشارم پائين اومده
- باشه، وقتي برگشتم برات مي يارم
و بعد از اتاق خارج شد.منشي دستش را روي آيفون فشرد:
- آقاي بهنود با من امري نداريد؟
- نخير بفرمائيد.شب خوشي داشته باشيد
- ممنون
و بعد از آن ارتباط را قطع كرد و به رزا نگريست
- ترجمه ها تموم شد؟
تبسمي بر روي لبهاي رزا نشست
- تقريبا
- طفلي خانم عبدي ! معلوم نيست تا چه ساعتي مهمونه
- ميشه يه ليوان آب قند براش ببري؟ انگار فشارش پائين اومده .
خانم منشي ، كيفش را از روي صندلي برداشت و در حاليكه به سمت آبدارخانه مي رفت آهسته گفت:
- باشه اگه نديدمت خداحافظ
- خدحافظ
رزا دستش را پيش برد و ضربه اي به در زد .تپش قلبش چند برابر شده بود و دستش بوضوح مي لرزيد.صداي دلنشين رايكا در گوشش نشست:
- بله
رزا چشمهايش را بست و دست روي قلبش گذاشت .((قرار بود خوددار باشي، نمي خواي كه آبروي منو به همين راحتي ببري، هان؟))
و بعد لبخندي به دستهاي لرزانش زد، ((چيه؟ نكنه ميخواي بگي لرزش دستم هم نشونه عاشق شدنه! پس اگه اينطوره عشق رسوا كننده اس، يه رسوا كننده دلپذير!
بار ديگر صداي رايكا آمد:
- بله
رزا دستگيره در را فشرد و آن را گشود، رايكا منتظر به در مي نگريست و با مشاهده رزا خودكارش را روي ميز نهاد و به پرونده اي كه در دست او بود، خيره شد .رزا گامي به جلو گذاشت ، دستش هنوز مي لرزيد و او بيم داشت رسوا شود .به همين علت به سرعت پرونده را روي ميز گذاشت و خود را كنار كشيد .رايكا با حيرت به پرونده و سپس به صورت او خيره شد:
- تموم شد؟
- بله
رايكا پرونده را بازكرد و بدون آنكه به او بنگرد ، اشاره كرد كه روي مبل چرمي كنار ديوار بنشيند .سپس به برگه ها خيره شد . كلمات بسيار دقيق و بدون نقض ترجمه شده و هيچ بهانه اي وجود نداشت. دقايقي به همين منوال سپري شد و او به دقت متن را از نظر گذارند. اما هرچه بيشتر مي گشت، كمتر اشتباهي مي يافت .رزا دستهايش را بهم گره كرد و به صورت زيبا ومردانه رايكا نگريست . صورت او به تمام معنا زيبا بود! اما او عاشق غرور خاص اين مرد شده بود، غروري كه در هيچ پسري نديده بود .مردان زيادي، بارها در سر راهش قرار گرفته بودند، چه جوانهايي كه در كالج با او هم دوره بودند و يا جواناني كه بعد از بازگشت به ايران در سر راهش قرار گرفته بودند . همه آنها خصلتهاي مشتركي داشتند، اما رايكا مرد ديگري بود با شخصيتي متفاوت و بي نظير! او هميشه بدنبال چنين مردي بود و امروز او را يافته بود . در مملكت خودش و در اتاق كناري، جايي كه هر روز مي نشست و مي توانست به انتظار ديدن طوسي زيباي چشمانش بنشيند !
رايكا بسرعت كلمات را از نظر مي گذراند و در دل او را تحسين ميكرد، اما بايد بهانه اي مي يافت تا او را براي تنبيه تا شب نگاه دارد .پس..... اما هيچ ايرادي در كار نبود و كلمات دقيق و پشت سر هم رديف شده بودند . به همين علت به ناچار خم شد و از داخل كشوي ميزش پرونده اي ديگر را بيرون كشيد و بسمت او گرفت و گفت:
- حالا كه انقدر سرعت عمل داريد زحمت اين يكي رو هم بكشيد!
رزا ابروهايش را در هم گره كرد و به چشمان خندان رايكا نگريست . چشمان او مي خنديد ، اما بقيه اجزاي صورتش جدي بود، پس اين كار چه معنايي داشت؟ گامي به جلو برداشت و پرونده را از ميان دست او بيرون كشيد .رايكا نگاه خندانش را به صورت او دوخت:
- حالا ديگه ياد مي گيريد پشت سر كسي غيبت نكنيد!
رزا سر به زير انداخت .براي لحظه اي دوست داشت زمان در همان لحظه متوقف شود ، اما تمام تلاشش براي متوقف كردن زمان بي نتيجه ماند .دل كندن از آن طوسي زيبا، كار سختي بود ، اما بايد مي رفت .سعي كرد آن نگاه و آن چشمها را در ذهن خود قاب بگيرد و بسرعت اتاق را ترك كرد .
به هر زحمتي بود گريخته بود .بارها با خود تكرار كرد، (( واي كاش مانده بودم و مي گفتم كه من .....)) اما نه، چه دفاعي داشت؟ او با خنده هايش خانم عبدي را ترغيب به ادامه صحبت كرده بود، اما خودش مي دانست كه در تمام آن لحظه ها در دلش رفتار جدي رايكا را ستوده بود
رايكا روي صندلي چرخدارش بسمت پنجره چرخيد و به غروب آفتاب كه در قاب پنجره اتاق نشسته بود، نگريست .غروب آفتاب، چشمانش را نوازش كرد و خستگي را به او يادآور شد . چشمهايش را لحظه اي بر هم گذاشت ، باز هم دلتنگ عسل شده بود! از شوق ديدار او بسرعت از روي صندلي برخاست و كيف مشكي چرمي اش را از كنار ميز برداشت و كتش را روي دست انداخت و از اتاق خارج شد. ساختمان در سكوت سكرآوري فرو رفته بود. به سرعت بسمت در رفت ، اما در همان لحظه بياد خانم سرمدي افتاد و بسمت اتاق آنها نگريست .خانم سرمدي پشت ميز نشسته بود و خودكارش را روي كاغذ مي كشيد . لبخندي بر روي لبش نقش بست .انتقام خوبي گرفته بود. زير لب زمزمه كرد(( حالا ديگه درس خوبي مي گيريد!))
و بعد سوئيچ اتومبيلش را در دستش جابجا كرد و بسرعت از ساختمان خارج شد .
- چرا هياهو راه انداختي؟ تنبيه تو اينه؟
خانم عبدي با ناله بسوي او آمد و پرونده را گرفت و نظري به برگه هاي داخل آن انداخت .
- اينا چيه؟
- بايد امروز همه رو تايپ كني؟
- همه رو؟ اينا كه دو روز طول ميكشه!
- بالاخره تنبيه شما اينه!
خانم عبدي نفسي عميق كشيد:
- واي خدا رو شكر! عيبي نداره مثل آدم مي شينم و تا شب كار ميكنم. بهتر از اينه كه اخراج بشم
و بعد خندان به اتاقش رفت. در همان لحظه دانيال از راهرو وارد شد و با تعجب به رزا ومنشي كه هنوز ايستاده بودند ، نظري انداخت :
- چي شده، چرا اينجا ايستاديد؟ اتفاقي افتاده؟
هر دو به اتفاق سري تكان دادند و رزا لبخند ملايمي بر لب راند:
- نه هبچ اتفاقي نيفتاده
و بعد چشمكي به منشي زد و او هم ريز ريز خنديد.دانيال ابروي چپش را بالا انداخت و سرش را تكان داد و با خنده، دستگيره در اتاق رايكا را گرفت و گفت:
- هر طور مايليد!
و بعد وارد اتاق شد . رايكا هنوز پشت به در و رو به پنجره ايستاده بود
- معلومه اينجا چه خبره؟
رايكا برگشت و لبخندي بر لب راند:
- هيچي، مگه چي شده؟
- من امروز سركارم؟
- نه چرا؟
- آخه خانم سرمدي وحسيني يه طوري بودن!
- چطوري؟
- نمي دونم، اما شرايط مثل هميشه نبود
رايكا با صدا خنديد :
- داري از فضولي مي ميري؟
دانيال دستهايش را بهم فشرد:
- آره بخدا!
- حقشون بود اخراجشون ميكردم ، هردوتاشون رو، اما.........
- كيا رو؟
- سرمدي وعبدي
- چرا؟
- خانم عبدي منو مسخرع ميكرد و سرمدي مي خنديد
اين بار دانيال با صداي بلند خنديد :
- تو رو؟
- آره ، خنده داره؟
- آخه حق داشتن، منم به تو عادت كردم وگرنه خدائيش تو خيلي خنده داري !
رايكا پشت ميز نشست
- مطمئن باش اگه يه كلمه ديگه چرت و پرت بگي تو رو ديگه اخراج ميكنم
- چيه زورت به من رسيده!
- نه ، خانم عبدي هم بخاطر خانم سرمدي قِصِر در رفت
دانيال با دست روي ميز كوبيد :
- اِ..... نه بابا! خبريه؟
- نخير آقا اشتباه نكن ، فقط صلاح نبود مترجم ماهري مثل اونو از دست بدم .اين دختر با اين سن كمش خيلي دقيقه.تا حالا توي اين چندسال مترجم به اين خوبي نداشتيم
- اين دختره توي همه چيز بي نظيره! اينقدر قشنگ حرف مي زنه كه آدم دوست داره دو ساعت بشينه و فقط به آهنگ صداش و كلمات قشنگش گوش بده !
- خب ديگه چي عزيزم؟ نگران نباش ، من به روناك چيزي نمي گم!
- تو كه آدم فروش نبودي
- خيلي از آدما تغيير مي كنن
- اما تو.....
- خب مي گفتي ديگه چي ؟ تو صداي لطيف خانم سرمدي رو شنيدي؟
دانيال با خنده گفت:
- نامرد!
- امشب طرف خونه ما پيدات نشه
- تو اين كار رو نمي كني
- پس بيا تا خودت برخورد روناك رو ببيني!
دانيال بار ديگر با صداي بلند خنديد.
*************************
رزا نظري به پرونده انداخت .بايد هر چه زودتر همه آنها را ترجمه ميكرد .دلش نميخواست در برابر او كم بياورد .بسرعت خودكارش را روي برگه سفيد كشيد . زمانيكه خسته چشم از روي برگه برداشت ساعت 5 بعد از ظهر را نشان مي داد .دستهايش را در بالاي سر گذاشت و كش وقوسي به اندامش داد. خانم عبدي سر بلند كرد و به او نگريست :
- تموم شد؟
- آره
- خوش بحالت! من كه فكر كنم امشب رو اينجا مهمونم
رزا لبخندي لطيف بر لب راند:
- اما خوب تنبيهي بود! هم كار شركت جلو افتاد و هم حسابي دمار از روزگار ما در آورد
خانم عبدي سري جنباند و به كامپيوتر روبرويش خيره شد
- ديگه داره حالم به هم ميخوره
- برات آب قند بيارم؟
- آره، مرسي مثل اينكه فشارم پائين اومده
- باشه، وقتي برگشتم برات مي يارم
و بعد از اتاق خارج شد.منشي دستش را روي آيفون فشرد:
- آقاي بهنود با من امري نداريد؟
- نخير بفرمائيد.شب خوشي داشته باشيد
- ممنون
و بعد از آن ارتباط را قطع كرد و به رزا نگريست
- ترجمه ها تموم شد؟
تبسمي بر روي لبهاي رزا نشست
- تقريبا
- طفلي خانم عبدي ! معلوم نيست تا چه ساعتي مهمونه
- ميشه يه ليوان آب قند براش ببري؟ انگار فشارش پائين اومده .
خانم منشي ، كيفش را از روي صندلي برداشت و در حاليكه به سمت آبدارخانه مي رفت آهسته گفت:
- باشه اگه نديدمت خداحافظ
- خدحافظ
رزا دستش را پيش برد و ضربه اي به در زد .تپش قلبش چند برابر شده بود و دستش بوضوح مي لرزيد.صداي دلنشين رايكا در گوشش نشست:
- بله
رزا چشمهايش را بست و دست روي قلبش گذاشت .((قرار بود خوددار باشي، نمي خواي كه آبروي منو به همين راحتي ببري، هان؟))
و بعد لبخندي به دستهاي لرزانش زد، ((چيه؟ نكنه ميخواي بگي لرزش دستم هم نشونه عاشق شدنه! پس اگه اينطوره عشق رسوا كننده اس، يه رسوا كننده دلپذير!
بار ديگر صداي رايكا آمد:
- بله
رزا دستگيره در را فشرد و آن را گشود، رايكا منتظر به در مي نگريست و با مشاهده رزا خودكارش را روي ميز نهاد و به پرونده اي كه در دست او بود، خيره شد .رزا گامي به جلو گذاشت ، دستش هنوز مي لرزيد و او بيم داشت رسوا شود .به همين علت به سرعت پرونده را روي ميز گذاشت و خود را كنار كشيد .رايكا با حيرت به پرونده و سپس به صورت او خيره شد:
- تموم شد؟
- بله
رايكا پرونده را بازكرد و بدون آنكه به او بنگرد ، اشاره كرد كه روي مبل چرمي كنار ديوار بنشيند .سپس به برگه ها خيره شد . كلمات بسيار دقيق و بدون نقض ترجمه شده و هيچ بهانه اي وجود نداشت. دقايقي به همين منوال سپري شد و او به دقت متن را از نظر گذارند. اما هرچه بيشتر مي گشت، كمتر اشتباهي مي يافت .رزا دستهايش را بهم گره كرد و به صورت زيبا ومردانه رايكا نگريست . صورت او به تمام معنا زيبا بود! اما او عاشق غرور خاص اين مرد شده بود، غروري كه در هيچ پسري نديده بود .مردان زيادي، بارها در سر راهش قرار گرفته بودند، چه جوانهايي كه در كالج با او هم دوره بودند و يا جواناني كه بعد از بازگشت به ايران در سر راهش قرار گرفته بودند . همه آنها خصلتهاي مشتركي داشتند، اما رايكا مرد ديگري بود با شخصيتي متفاوت و بي نظير! او هميشه بدنبال چنين مردي بود و امروز او را يافته بود . در مملكت خودش و در اتاق كناري، جايي كه هر روز مي نشست و مي توانست به انتظار ديدن طوسي زيباي چشمانش بنشيند !
رايكا بسرعت كلمات را از نظر مي گذراند و در دل او را تحسين ميكرد، اما بايد بهانه اي مي يافت تا او را براي تنبيه تا شب نگاه دارد .پس..... اما هيچ ايرادي در كار نبود و كلمات دقيق و پشت سر هم رديف شده بودند . به همين علت به ناچار خم شد و از داخل كشوي ميزش پرونده اي ديگر را بيرون كشيد و بسمت او گرفت و گفت:
- حالا كه انقدر سرعت عمل داريد زحمت اين يكي رو هم بكشيد!
رزا ابروهايش را در هم گره كرد و به چشمان خندان رايكا نگريست . چشمان او مي خنديد ، اما بقيه اجزاي صورتش جدي بود، پس اين كار چه معنايي داشت؟ گامي به جلو برداشت و پرونده را از ميان دست او بيرون كشيد .رايكا نگاه خندانش را به صورت او دوخت:
- حالا ديگه ياد مي گيريد پشت سر كسي غيبت نكنيد!
رزا سر به زير انداخت .براي لحظه اي دوست داشت زمان در همان لحظه متوقف شود ، اما تمام تلاشش براي متوقف كردن زمان بي نتيجه ماند .دل كندن از آن طوسي زيبا، كار سختي بود ، اما بايد مي رفت .سعي كرد آن نگاه و آن چشمها را در ذهن خود قاب بگيرد و بسرعت اتاق را ترك كرد .
به هر زحمتي بود گريخته بود .بارها با خود تكرار كرد، (( واي كاش مانده بودم و مي گفتم كه من .....)) اما نه، چه دفاعي داشت؟ او با خنده هايش خانم عبدي را ترغيب به ادامه صحبت كرده بود، اما خودش مي دانست كه در تمام آن لحظه ها در دلش رفتار جدي رايكا را ستوده بود
رايكا روي صندلي چرخدارش بسمت پنجره چرخيد و به غروب آفتاب كه در قاب پنجره اتاق نشسته بود، نگريست .غروب آفتاب، چشمانش را نوازش كرد و خستگي را به او يادآور شد . چشمهايش را لحظه اي بر هم گذاشت ، باز هم دلتنگ عسل شده بود! از شوق ديدار او بسرعت از روي صندلي برخاست و كيف مشكي چرمي اش را از كنار ميز برداشت و كتش را روي دست انداخت و از اتاق خارج شد. ساختمان در سكوت سكرآوري فرو رفته بود. به سرعت بسمت در رفت ، اما در همان لحظه بياد خانم سرمدي افتاد و بسمت اتاق آنها نگريست .خانم سرمدي پشت ميز نشسته بود و خودكارش را روي كاغذ مي كشيد . لبخندي بر روي لبش نقش بست .انتقام خوبي گرفته بود. زير لب زمزمه كرد(( حالا ديگه درس خوبي مي گيريد!))
و بعد سوئيچ اتومبيلش را در دستش جابجا كرد و بسرعت از ساختمان خارج شد .
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
فصل سوم
لطف كنيد بريد اتاق رئيس، باهاتون كار دارن
رزا گوشي را روي دستگاه گذاشت .باز هم چون روزهاي گذشته زمانيكه به اتاق او خوانده مي شد ، قلبش به تپش افتاد . بي توجه به سخنان خانم عبدي بسرعت خود را به اتاق او رساند و ضربه اي به در زد . صداي او آمد:
- بفرماييد
نفس حبس شده در سينه اش را بيرون داد و به سنگيني ، در را گشود . دوست داشت به خود و احساسش مسلط باشد و چون روزهاي ابتداي ورودش با صلابت و مغرور، پا در اتاق او بگذارد .اما اعتراف چند روز پيش ، پاهايش را سست ميكرد . حالا مي دانست كه فقط و فقط به اميدن ديدن او بود كه به شركت مي آمد و زماني كه به اتاقش احضار مي شد، نفس در سينه اش حبس مي شد و از شوق ديدار ، سر از پا نمي شناخت .حالا مي توانست علت گريز بعضي از آدمها را از عشق بداند .عشق، ويران كننده بود .
در به آرامي گشوده شد و او را مشاهده كرد كه در پشت ميز بزرگ خود نشسته بود و چون روزهاي گذشته بسرعت كلماتي را روي برگه روبرويش يادداشت ميكرد.با اضطراب ، چشمانش را در اتاق چرخاند . از حضور دانيال در اتاق، آرامش به دل پرهياهويش راه پيدا كرد .حضور دانيال كمي آرامش كرده بود . به همين علت با شهامت بيشتري قدم به داخل اتاق گذاشت. لبخند گرم دانيال مشوقش شد و او هم لبخندي بر لب نشاند و لحظه اي بعد باز هم چشمانش را به صورت خشك و بي حالت رايكا انداخت و بي تفاوت نگاه از كاغذ برداشت و به صورت رزا نگريست .قلب رزا به يكباره ديوانه شد و حس كرد زير آن برق نگاه طوسي رنگ طاقت مقاومت را از كف داده و از هرم گرماي وجودش در حال شعله ور شدن است .حس ميكرد عرق روي پيشاني اش نشسته و گونه هاي تبدار از شرمش او را رسوا خواهد كرد، اما اطمينان داشت رايكا چنان غرق در كارهاي تكراري روزمره و افكاري است كه او از آنها خبر ندارد، كه هرگز متوجه تغيير حالت ناگهاني او نميشود . افكارش هم درست از آب در آمد ، زيرا او نگاه دلسرد كننده اش را به صورت رزا دوخت و خيلي شمرده گفت:
- خانم سرمدي امروز بعد از ظهر از سوئد دو مهمان داريم دلم ميخواد اونا رو كاملا در مورد كارهاي شركت توجيه كنيد ، پاي قرار داد مهمي در ميونه !
رزا به آرامي سر جنباند و نگاه درمانده اش را به صورت دانيال دوخت. او هم لبخندي هديه چشمهاي نگران دختر جوان كرد. رزا با نا اميدي گام برداشت .خودش نمي دانست چرا هرگاه كه به اتاق رئيسش خوانده ميشد، انتظار برخورد جديد و لااقل ذره اي دلگرم كننده را داشت .اما هربار نا اميدتر از ديروز راهي اتاق خودش مي شد و زمانيكه پشت ميزش مي نشست، بغض با تمام سنگيني اش به گلويش فشار مي آورد .تصميمي گرفت زودتر از فضاي خفه كننده داخل اتاق فرار كند. به همين خاطر بسختي لب گشود و به آرامي زمزمه كرد:
- بله، تمام سعي ام رو مي كنم
آنقدر اين جمله را آرام بر زبان آورد كه لحظه اي توجه رايكا به او جلب شد .با تعجب به دختر جوان كه در حال خارج شدن از اتاق بود، نگريست .علت برخوردهاي او را نمي فهميد! زماني چنان شاد و سرزنده بود و لحظه اي ديگر اين چنين مغموم و در خود فرو رفته ! براي نخستين بار كمي كنجكاو شده بود. وقتي گونه هاي تبدار و رنگ گرفته وچشمان منتظر دختر را نظاره كرد ، بي اختيار لب به سخن گشود:
- خانم سرمدي!
رزا به پشت سر نگريست .رايكا با لحني كاملا آرام پرسيد:
- حالتون خوبه؟
رزا با حيرت به چشمان پر جذبه رايكا نگريست .احساس ذوب شدن داشت احساس ميكرد پاهايش در زير نگاه دلنشين او توان ايستادن را از دست داده اند .شادي حاصل از توجه رايكا باعث شد بي اختيار لبهايش، لبخندي گرم را مهمان خود كند .همه وجود او با همين يك سوال ، به خروش آمده بود و احساس ميكرد دوست دارد از شدت شادي پرواز كند . بهر سختي بود بر خود فائق آمد . سرخي شرم زير پوست صورتش دويد و با لحني آرام گفت:
- بله خوبم، از محبتتون ممنون
و بلافاصله اتاق را ترك كرد .رايكا با حيرت به در خيره شد و لحظه اي خودنويس خود را ميان دندانهايش فشرد . بعد با تعجب به دانيال كه با سماجت لبخندش را حفظ كرده بود، نگاه كرد و گفت :
- اين دختره چهاش شده؟!
- چطور؟
- نمي دونم .احساس ميكنم بين غم و شاديش فاصله اي نيست .شايدم اشتباه ميكنم ، اما نگاه اون يه جور خاصي........
دانيال بشكني در هوا زد :
- دلت رو لرزونده؟
- چرند نگو !
- تو ديگه عجب آدمي هستي! فكر نميكنم هرمرد ديگه اي به جاي تو بود مي تونست در برابر اون ، اينهمه بي تفاوت باشه .اون يه دختر همه چيز تمومه ، يه دختر مستقل وخانم و از همه مهمتر، با اراده .من كه تا حالا دختري به اين پختگي نديدم .اصلا انگار يه ده سالي از همسن هاش بزرگتر و عاقلتره .ديدي چطور به امور رسيدگي ميكنه؟
رايكا بي خيال سري جنباند و از پشت ميز برخاست و پنجره پشت سرش را باز كرد و به بيرون خيره شد . پائيز آرام آرام مي آمد و نم نم باران نشان از سلام دوباره آن مي داد . رايكا نفس عميقي كشيد و به ميز تكيه داد .همانطور كه پشت به دانيال داشت با صداي گرفته و خشن داري گفت:
- يكسال ديگه هم گذشت و باز هم پائيز!
- رايكا تو خودت رو بي جهت ناراحت مي كني ، من دوست داشتم تو مي فهميدي كه عسل.....
رايكا با خشم به پشت سر نگريست:
- عسل چي؟
- چرا اينقدر زود قاطي مي كني؟ من كه منظوري ندارم، فقط اينقدر تو رو دوست دارم كه طاقت ندارم تلف شدن عمرت رو ببينم
- من با عسل زندگي ميكنم
لطف كنيد بريد اتاق رئيس، باهاتون كار دارن
رزا گوشي را روي دستگاه گذاشت .باز هم چون روزهاي گذشته زمانيكه به اتاق او خوانده مي شد ، قلبش به تپش افتاد . بي توجه به سخنان خانم عبدي بسرعت خود را به اتاق او رساند و ضربه اي به در زد . صداي او آمد:
- بفرماييد
نفس حبس شده در سينه اش را بيرون داد و به سنگيني ، در را گشود . دوست داشت به خود و احساسش مسلط باشد و چون روزهاي ابتداي ورودش با صلابت و مغرور، پا در اتاق او بگذارد .اما اعتراف چند روز پيش ، پاهايش را سست ميكرد . حالا مي دانست كه فقط و فقط به اميدن ديدن او بود كه به شركت مي آمد و زماني كه به اتاقش احضار مي شد، نفس در سينه اش حبس مي شد و از شوق ديدار ، سر از پا نمي شناخت .حالا مي توانست علت گريز بعضي از آدمها را از عشق بداند .عشق، ويران كننده بود .
در به آرامي گشوده شد و او را مشاهده كرد كه در پشت ميز بزرگ خود نشسته بود و چون روزهاي گذشته بسرعت كلماتي را روي برگه روبرويش يادداشت ميكرد.با اضطراب ، چشمانش را در اتاق چرخاند . از حضور دانيال در اتاق، آرامش به دل پرهياهويش راه پيدا كرد .حضور دانيال كمي آرامش كرده بود . به همين علت با شهامت بيشتري قدم به داخل اتاق گذاشت. لبخند گرم دانيال مشوقش شد و او هم لبخندي بر لب نشاند و لحظه اي بعد باز هم چشمانش را به صورت خشك و بي حالت رايكا انداخت و بي تفاوت نگاه از كاغذ برداشت و به صورت رزا نگريست .قلب رزا به يكباره ديوانه شد و حس كرد زير آن برق نگاه طوسي رنگ طاقت مقاومت را از كف داده و از هرم گرماي وجودش در حال شعله ور شدن است .حس ميكرد عرق روي پيشاني اش نشسته و گونه هاي تبدار از شرمش او را رسوا خواهد كرد، اما اطمينان داشت رايكا چنان غرق در كارهاي تكراري روزمره و افكاري است كه او از آنها خبر ندارد، كه هرگز متوجه تغيير حالت ناگهاني او نميشود . افكارش هم درست از آب در آمد ، زيرا او نگاه دلسرد كننده اش را به صورت رزا دوخت و خيلي شمرده گفت:
- خانم سرمدي امروز بعد از ظهر از سوئد دو مهمان داريم دلم ميخواد اونا رو كاملا در مورد كارهاي شركت توجيه كنيد ، پاي قرار داد مهمي در ميونه !
رزا به آرامي سر جنباند و نگاه درمانده اش را به صورت دانيال دوخت. او هم لبخندي هديه چشمهاي نگران دختر جوان كرد. رزا با نا اميدي گام برداشت .خودش نمي دانست چرا هرگاه كه به اتاق رئيسش خوانده ميشد، انتظار برخورد جديد و لااقل ذره اي دلگرم كننده را داشت .اما هربار نا اميدتر از ديروز راهي اتاق خودش مي شد و زمانيكه پشت ميزش مي نشست، بغض با تمام سنگيني اش به گلويش فشار مي آورد .تصميمي گرفت زودتر از فضاي خفه كننده داخل اتاق فرار كند. به همين خاطر بسختي لب گشود و به آرامي زمزمه كرد:
- بله، تمام سعي ام رو مي كنم
آنقدر اين جمله را آرام بر زبان آورد كه لحظه اي توجه رايكا به او جلب شد .با تعجب به دختر جوان كه در حال خارج شدن از اتاق بود، نگريست .علت برخوردهاي او را نمي فهميد! زماني چنان شاد و سرزنده بود و لحظه اي ديگر اين چنين مغموم و در خود فرو رفته ! براي نخستين بار كمي كنجكاو شده بود. وقتي گونه هاي تبدار و رنگ گرفته وچشمان منتظر دختر را نظاره كرد ، بي اختيار لب به سخن گشود:
- خانم سرمدي!
رزا به پشت سر نگريست .رايكا با لحني كاملا آرام پرسيد:
- حالتون خوبه؟
رزا با حيرت به چشمان پر جذبه رايكا نگريست .احساس ذوب شدن داشت احساس ميكرد پاهايش در زير نگاه دلنشين او توان ايستادن را از دست داده اند .شادي حاصل از توجه رايكا باعث شد بي اختيار لبهايش، لبخندي گرم را مهمان خود كند .همه وجود او با همين يك سوال ، به خروش آمده بود و احساس ميكرد دوست دارد از شدت شادي پرواز كند . بهر سختي بود بر خود فائق آمد . سرخي شرم زير پوست صورتش دويد و با لحني آرام گفت:
- بله خوبم، از محبتتون ممنون
و بلافاصله اتاق را ترك كرد .رايكا با حيرت به در خيره شد و لحظه اي خودنويس خود را ميان دندانهايش فشرد . بعد با تعجب به دانيال كه با سماجت لبخندش را حفظ كرده بود، نگاه كرد و گفت :
- اين دختره چهاش شده؟!
- چطور؟
- نمي دونم .احساس ميكنم بين غم و شاديش فاصله اي نيست .شايدم اشتباه ميكنم ، اما نگاه اون يه جور خاصي........
دانيال بشكني در هوا زد :
- دلت رو لرزونده؟
- چرند نگو !
- تو ديگه عجب آدمي هستي! فكر نميكنم هرمرد ديگه اي به جاي تو بود مي تونست در برابر اون ، اينهمه بي تفاوت باشه .اون يه دختر همه چيز تمومه ، يه دختر مستقل وخانم و از همه مهمتر، با اراده .من كه تا حالا دختري به اين پختگي نديدم .اصلا انگار يه ده سالي از همسن هاش بزرگتر و عاقلتره .ديدي چطور به امور رسيدگي ميكنه؟
رايكا بي خيال سري جنباند و از پشت ميز برخاست و پنجره پشت سرش را باز كرد و به بيرون خيره شد . پائيز آرام آرام مي آمد و نم نم باران نشان از سلام دوباره آن مي داد . رايكا نفس عميقي كشيد و به ميز تكيه داد .همانطور كه پشت به دانيال داشت با صداي گرفته و خشن داري گفت:
- يكسال ديگه هم گذشت و باز هم پائيز!
- رايكا تو خودت رو بي جهت ناراحت مي كني ، من دوست داشتم تو مي فهميدي كه عسل.....
رايكا با خشم به پشت سر نگريست:
- عسل چي؟
- چرا اينقدر زود قاطي مي كني؟ من كه منظوري ندارم، فقط اينقدر تو رو دوست دارم كه طاقت ندارم تلف شدن عمرت رو ببينم
- من با عسل زندگي ميكنم
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
دانيال به ميز نزديك شد. رايكا باز هم از پنجره به خيابان نگريست
- اما تو رايكاي سال پيش نيستي.رنگ چشمات آدم رو به گريه مي اندازه
رايكا سر چرخاند و به صورت دانيال نگريست .از علاقه او به خود خبر داشت ، اما نمي توانست علت مخالفت او و ديگران را با وجود عسل بفهمد
- تو چرا اينقدر با عسل مخالفي؟ اونكه در حق تو بدي نكرده
دانيال لبخند تلخي زد :
- من خوشبختي تو رو مي خوام، از زمانيكه عسل وارد زندگي تو شده ، تنها چيزي كه ديدم غمه كه توي چشمات چادر زده و نگاهت اينقدر خستهاس كه آدم رو.......
- غم من از پائيزه .هميشه توي اين فصل همين حال رو داشتم
دانيال باز هم به تلخي خنديد:
- فكر ميكني بايد باور كنم؟
رايكا بسختي بغضش را فرو داد:
- من اگه قرار بود عاشق بشم توي اين 29 سال شده بودم .دانيال، عسل يه دختر بي همتاست ، اون تنها كسيه كه تونست احساسات منو.....
- به بازي بگيره!
باز هم خشم در چشمان رايكا خيمه زد:
- تو كم كم داري منو عصباني ميكني
دانيال به نشانه تسليم ، دستهايش را بالا برد:
- باشه هر طور كه خودت مايلي! تو راست ميگي ، تو بايد از اون خوشت بياد نه ما.
و بعد بسرعت از اتاق خارج شد .دلش براي پسر خاله اش شور ميزد. درباره عسل حرفهايي شنيده بود كه شرم داشت به پسرخاله اش بگويد، اما بالاخره بايد كاري ميكرد عسل به هيچ عنوان مناسب او نبود
ساعتها بسرعت سپري شدند تا عقربه روي ساعت 5/4 توقف كرد . چشمهاي رزا هنوز بر روي عقربه هاي ساعت ثابت مانده بود و انتظار ديدن دوباره او را مي كشيد كه باز هم صداي او را شنيد و قلب ديوانه اش شروع به تپيدن كرد:
- خانم سرمدي، مهمانان من اومدند .لطف كنيد تشريف بياريد
بسرعت از جا برخاست و بسمت اتاق مدير عامل رفت . نفس عميقي كشيد و ضربه اي به در زد .باز هم صداي مرادنه و گيراي او برخاست :
- اما تو رايكاي سال پيش نيستي.رنگ چشمات آدم رو به گريه مي اندازه
رايكا سر چرخاند و به صورت دانيال نگريست .از علاقه او به خود خبر داشت ، اما نمي توانست علت مخالفت او و ديگران را با وجود عسل بفهمد
- تو چرا اينقدر با عسل مخالفي؟ اونكه در حق تو بدي نكرده
دانيال لبخند تلخي زد :
- من خوشبختي تو رو مي خوام، از زمانيكه عسل وارد زندگي تو شده ، تنها چيزي كه ديدم غمه كه توي چشمات چادر زده و نگاهت اينقدر خستهاس كه آدم رو.......
- غم من از پائيزه .هميشه توي اين فصل همين حال رو داشتم
دانيال باز هم به تلخي خنديد:
- فكر ميكني بايد باور كنم؟
رايكا بسختي بغضش را فرو داد:
- من اگه قرار بود عاشق بشم توي اين 29 سال شده بودم .دانيال، عسل يه دختر بي همتاست ، اون تنها كسيه كه تونست احساسات منو.....
- به بازي بگيره!
باز هم خشم در چشمان رايكا خيمه زد:
- تو كم كم داري منو عصباني ميكني
دانيال به نشانه تسليم ، دستهايش را بالا برد:
- باشه هر طور كه خودت مايلي! تو راست ميگي ، تو بايد از اون خوشت بياد نه ما.
و بعد بسرعت از اتاق خارج شد .دلش براي پسر خاله اش شور ميزد. درباره عسل حرفهايي شنيده بود كه شرم داشت به پسرخاله اش بگويد، اما بالاخره بايد كاري ميكرد عسل به هيچ عنوان مناسب او نبود
ساعتها بسرعت سپري شدند تا عقربه روي ساعت 5/4 توقف كرد . چشمهاي رزا هنوز بر روي عقربه هاي ساعت ثابت مانده بود و انتظار ديدن دوباره او را مي كشيد كه باز هم صداي او را شنيد و قلب ديوانه اش شروع به تپيدن كرد:
- خانم سرمدي، مهمانان من اومدند .لطف كنيد تشريف بياريد
بسرعت از جا برخاست و بسمت اتاق مدير عامل رفت . نفس عميقي كشيد و ضربه اي به در زد .باز هم صداي مرادنه و گيراي او برخاست :
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
- بله بفرماييد
با دلهره دست بسمت دستگيره در برد و در را گشود .
چشمانش را آرام آرام بالا برد و در نظر اول چشمش به دو اقاي بلند قد و باريك اندام با موهاي بلوند افتاد .لبخندي بر لب راند و سپس نگاهش روي صورت آقاي بهنود بزرگ ثابت ماند .او هم لبخند بر لب بسوي رزا آمد و نگاه متعجب و پرحيرتش را به او دوخت .
- شما خانم سرمدي نيستيد؟ رزا سرمدي! باورم نميشه، چرا خودتي، رزا كوچولو!
- عمو فتاح، خودتون هستيد؟
- بله عزيزم، چقدر بزرگ شدي!
رزا خنديد .آقاي بهنود بزرگ با هيجان به او نگريست :
- كي به ايران برگشتي؟
- سه سالي ميشه
- پدر حالش چطوره؟
- خوبن، سلام مي رسونن
رايكا با تعجب به آنها نگريست و دانيال لبخندي بر لب راند و رو به آقاي بهنود پرسيد:
- شما خانم سرمدي را مي شناسيد؟
فتاح خان كه از ديدن دخترجوان بسيار خشنود شده بود ، سرش را به آرامي تكان داد و در همان حال گفت:
- پدر رزاي عزيزم يكي از دوستان خوب منه كه البته مدتيه كم لطف شده و به ما سر نميزنه
و بعد بار ديگر به رزا نگاه كرد و ادامه داد:
- پس مترجم زبده شركت تو هستي عزيزم ! تعريفت رو زياد شنيده بودم
رزا با شرم سري جنباند
- در خدمتم!
- پسرم كه باهات بدرفتاري نكرده دختر خوبم؟
رزا به رايكا كه هنوز متعجب بنظر مي رسيد ، نگريست . او خيلي بي تفاوت نگاه از آنها بر گرفت و مشغول بازي با كاغذهاي روي ميزش شد . رزا كه از مشاهده كم توجهي او دلسرد شده بود، با لحن آرامي گفت:
- اينجا همه مهربون و با محبت هستند !
- بهر حال اگه پسرم اذيتت كرد بگو تا توبيخش كنم
و بعد با صداي بلند خنديد و او را به دوستان سوئدي اش معرفي كرد اما توجه رزا به رايكا كه اخم كرده و به كارهايش مشغول بود، معطوف بود . ساعتي در اتاق ماندند و رزا با مهمانان در مورد كارهاي شركت گفتگو كرد. بعد از آن به همراه فتاح خان از شركت خارج شده و به هتلي كه مهمانان در آنجا اقامت داشتند، رفتند و در لابي هتل هم حدود يكساعتي به گفتگو نشستند .پس از آن فتاح خان شخصا او را به خانهاش رساند، اما پدر رزا هنوز به خانه نيامده بود ، به همين خاطر فتاح خان هم ديدار با او را به روزي ديگر موكول كرد و بعد خداحافظي كوتاهي رفت .رزا بسرعت وارد خانه شد .ياسمن خواهرش در سالن كوچك روبروي تلويزيون نشسته بود . رزا پاورچين پاورچين به او نزديك شد و دستهايش را روي چشمهاي او قرار داد .ياسمن دست بلند كرد و انگشتانش را روي دستهاي نرم و لطيف خواهرش كشيد و با لمس انگشتر باريك و ظريف او لبخندي بر لب راند و گفت:
- رزا جون ، اين جور مواقع انگشترت رو از دستت در بيار
رزا خنديد و بسرعت كاناپه را دور زد و روي آن نشست ، ياسمن هم لبخندي بر لب راند:
- حالا تو چرا امروز انقدر شارژي ؟
- اشكالي داره؟
- اشكال كه نه، اما چه خوب بود هميشه اينقدر سرحال به خونه مي اومدي !
رزا ابرو در هم كشيد و با تعجب پرسيد:
- مگه هر روز سرحال نيستم؟
- نخير خانم، الان يك هفته اي بود كه دمغ و كسل به خونه مي اومدي .وقتي مي ديدمت دلم مي گرفت!
رزا با صداي بلند خنديد:
- عزيزم قول مي دم از اين به بعد خستگيم رو توي خونه نيارم
ياسمن او را در آغوش كشيد :
- حالا راستش رو بگو، امروز چرا اينقدر خوشحالي
- حدس بزن
ياسمن ابرو بالا انداخت .
- چيزي به ذهنم نمي رسه
- اگه گفتي رئيس اصلي شركت ما كيه؟
- از كجا بايد بدونم ؟ خب حتما همون آقاهه ، اسمش چي بود؟ آهان، آقاي بهنود
- نه ، اون مدير عامله ، رئيس اصلي شركت پدرشه ، فتاح خان!
ياسمن ابرو در هم كشيد :
- كدوم فتاح خان ؟ نكنه......
رزا با هيجان دستهايش را بهم كوبيد .
- آفرين ، همون عمو فتاح خودمون كه توي سفر انگليس، همسفر ما بود، اوني كه پنج ماه تمام با ما يكجا زندگي كرد
ياسمن كه حالا او هم به هيجان آمده بود ، با خنده پرسيد:
- اونوقت تو تازه فهميدي دختر؟
- خب از كجا بايد مي فهميدم؟ اسم شركت كه ستاره آبي بود، منم كه نمي دونستم اسم آقاي بهنود كوچيك چيه، پس بايد از كجا حدس مي زدم ؟
- از فاميلشون
- خب اولش يه كم كنجكاو شدم كه اين اسم رو كجا شنيدم، اما يادم نيومد .آخه عمو فتاح رو به اسم كوچيك يادم بود و بعد هم خيلي زود از صرافت افتادم، آخه پسر عمو فتاح هيچ شباهتي به اون نداره ، منم كه......
و در دل زمزمه كرد : (( فقط غرق در افكار خودم شده بودم ))
- پس با اين حساب اسم رئيس شركتتون رايكاست
- رايكا بهنود،چه اسم قشنگي ! راستش توي شركت هيچكس اسم اونو صدا نمي زنه، كي فكر ميكرد بعد از شش سال يكدفعه......
- بعد از شش سال چه اتفاقي افتاده ؟
رزا به پشت سر نگريست ؛ بهناز مادرش ظرف ميوه به دست از در آشپزخانه خارج شد .اين بار ياسمن با هيجان پرسيد :
- مامان اگه گفتي رئيس شركت رزا كيه؟
بهناز خانم ابرو بالا انداخت:
- از كجا بايد بدونم؟
- عمو فتاح! يادته مامان، اون سال توي انگليس عمو فتاح با ما زندگي ميكرد؟
لبخند بر لب بهناز خانم نشست
- عجب! ببين دنيا چقدر كوچيكه! تو تازه فهميدي؟
اين بار رزا به سخن در آمد:
با دلهره دست بسمت دستگيره در برد و در را گشود .
چشمانش را آرام آرام بالا برد و در نظر اول چشمش به دو اقاي بلند قد و باريك اندام با موهاي بلوند افتاد .لبخندي بر لب راند و سپس نگاهش روي صورت آقاي بهنود بزرگ ثابت ماند .او هم لبخند بر لب بسوي رزا آمد و نگاه متعجب و پرحيرتش را به او دوخت .
- شما خانم سرمدي نيستيد؟ رزا سرمدي! باورم نميشه، چرا خودتي، رزا كوچولو!
- عمو فتاح، خودتون هستيد؟
- بله عزيزم، چقدر بزرگ شدي!
رزا خنديد .آقاي بهنود بزرگ با هيجان به او نگريست :
- كي به ايران برگشتي؟
- سه سالي ميشه
- پدر حالش چطوره؟
- خوبن، سلام مي رسونن
رايكا با تعجب به آنها نگريست و دانيال لبخندي بر لب راند و رو به آقاي بهنود پرسيد:
- شما خانم سرمدي را مي شناسيد؟
فتاح خان كه از ديدن دخترجوان بسيار خشنود شده بود ، سرش را به آرامي تكان داد و در همان حال گفت:
- پدر رزاي عزيزم يكي از دوستان خوب منه كه البته مدتيه كم لطف شده و به ما سر نميزنه
و بعد بار ديگر به رزا نگاه كرد و ادامه داد:
- پس مترجم زبده شركت تو هستي عزيزم ! تعريفت رو زياد شنيده بودم
رزا با شرم سري جنباند
- در خدمتم!
- پسرم كه باهات بدرفتاري نكرده دختر خوبم؟
رزا به رايكا كه هنوز متعجب بنظر مي رسيد ، نگريست . او خيلي بي تفاوت نگاه از آنها بر گرفت و مشغول بازي با كاغذهاي روي ميزش شد . رزا كه از مشاهده كم توجهي او دلسرد شده بود، با لحن آرامي گفت:
- اينجا همه مهربون و با محبت هستند !
- بهر حال اگه پسرم اذيتت كرد بگو تا توبيخش كنم
و بعد با صداي بلند خنديد و او را به دوستان سوئدي اش معرفي كرد اما توجه رزا به رايكا كه اخم كرده و به كارهايش مشغول بود، معطوف بود . ساعتي در اتاق ماندند و رزا با مهمانان در مورد كارهاي شركت گفتگو كرد. بعد از آن به همراه فتاح خان از شركت خارج شده و به هتلي كه مهمانان در آنجا اقامت داشتند، رفتند و در لابي هتل هم حدود يكساعتي به گفتگو نشستند .پس از آن فتاح خان شخصا او را به خانهاش رساند، اما پدر رزا هنوز به خانه نيامده بود ، به همين خاطر فتاح خان هم ديدار با او را به روزي ديگر موكول كرد و بعد خداحافظي كوتاهي رفت .رزا بسرعت وارد خانه شد .ياسمن خواهرش در سالن كوچك روبروي تلويزيون نشسته بود . رزا پاورچين پاورچين به او نزديك شد و دستهايش را روي چشمهاي او قرار داد .ياسمن دست بلند كرد و انگشتانش را روي دستهاي نرم و لطيف خواهرش كشيد و با لمس انگشتر باريك و ظريف او لبخندي بر لب راند و گفت:
- رزا جون ، اين جور مواقع انگشترت رو از دستت در بيار
رزا خنديد و بسرعت كاناپه را دور زد و روي آن نشست ، ياسمن هم لبخندي بر لب راند:
- حالا تو چرا امروز انقدر شارژي ؟
- اشكالي داره؟
- اشكال كه نه، اما چه خوب بود هميشه اينقدر سرحال به خونه مي اومدي !
رزا ابرو در هم كشيد و با تعجب پرسيد:
- مگه هر روز سرحال نيستم؟
- نخير خانم، الان يك هفته اي بود كه دمغ و كسل به خونه مي اومدي .وقتي مي ديدمت دلم مي گرفت!
رزا با صداي بلند خنديد:
- عزيزم قول مي دم از اين به بعد خستگيم رو توي خونه نيارم
ياسمن او را در آغوش كشيد :
- حالا راستش رو بگو، امروز چرا اينقدر خوشحالي
- حدس بزن
ياسمن ابرو بالا انداخت .
- چيزي به ذهنم نمي رسه
- اگه گفتي رئيس اصلي شركت ما كيه؟
- از كجا بايد بدونم ؟ خب حتما همون آقاهه ، اسمش چي بود؟ آهان، آقاي بهنود
- نه ، اون مدير عامله ، رئيس اصلي شركت پدرشه ، فتاح خان!
ياسمن ابرو در هم كشيد :
- كدوم فتاح خان ؟ نكنه......
رزا با هيجان دستهايش را بهم كوبيد .
- آفرين ، همون عمو فتاح خودمون كه توي سفر انگليس، همسفر ما بود، اوني كه پنج ماه تمام با ما يكجا زندگي كرد
ياسمن كه حالا او هم به هيجان آمده بود ، با خنده پرسيد:
- اونوقت تو تازه فهميدي دختر؟
- خب از كجا بايد مي فهميدم؟ اسم شركت كه ستاره آبي بود، منم كه نمي دونستم اسم آقاي بهنود كوچيك چيه، پس بايد از كجا حدس مي زدم ؟
- از فاميلشون
- خب اولش يه كم كنجكاو شدم كه اين اسم رو كجا شنيدم، اما يادم نيومد .آخه عمو فتاح رو به اسم كوچيك يادم بود و بعد هم خيلي زود از صرافت افتادم، آخه پسر عمو فتاح هيچ شباهتي به اون نداره ، منم كه......
و در دل زمزمه كرد : (( فقط غرق در افكار خودم شده بودم ))
- پس با اين حساب اسم رئيس شركتتون رايكاست
- رايكا بهنود،چه اسم قشنگي ! راستش توي شركت هيچكس اسم اونو صدا نمي زنه، كي فكر ميكرد بعد از شش سال يكدفعه......
- بعد از شش سال چه اتفاقي افتاده ؟
رزا به پشت سر نگريست ؛ بهناز مادرش ظرف ميوه به دست از در آشپزخانه خارج شد .اين بار ياسمن با هيجان پرسيد :
- مامان اگه گفتي رئيس شركت رزا كيه؟
بهناز خانم ابرو بالا انداخت:
- از كجا بايد بدونم؟
- عمو فتاح! يادته مامان، اون سال توي انگليس عمو فتاح با ما زندگي ميكرد؟
لبخند بر لب بهناز خانم نشست
- عجب! ببين دنيا چقدر كوچيكه! تو تازه فهميدي؟
اين بار رزا به سخن در آمد:
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
- آره، امروز اومده بود شركت ، از ديدنش شوكه شدم. اونم از اينكه منو ديده بود ، خيلي به شوق اومد .مي گفت دلم براي پدرت خيلي تنگ شده!
بهناز خانم آهي كشيد؛گويا به گذشته بازگشته بود . نگاهش را به قاب عكس روي كنسول دوخت و در همان حال گفت:
- فتاح خان و پدرت از زمان دانشجويي با هم دوست بودن .اين دوستي بر مي گشت به دوران نوجوانيشون .اونا توي يه محل همسايه بودن ، توي يه دانشگاه درس خوندن، البته دوتا رشته مختلف. بعد از اون پدرت براي ادامه تحصيل رفت انگليس و فتاح خان ايران موند و ازدواج كرد و بعدش هم صاحب پسري شدند .همون روزها بود كه پدرت به ايران برگشت و منو كه توسط مادربزرگت كه كانديد شده بودم، ديد و پسنديد و با هم ازدواج كرديم .پدرت كه تازه فارغ التحصيل شده بود ايران موند .تو شش ساله بودي كه دوباره پدرت هوس رفتن كرد . منم باهاش همراه شدم . توي اين مدت هنوز پدرت و عمو فتاح با هم رابطه داشتن ، حالا يا تلفني يا با فرستادن نامه وكارت پستال .شش سال پيش هم كه خوب يادته . عمو فتاح براي يه معامله تجاري اومده بود انگليس و پنج – شش ماهي پيش ما موند .
- مامان، شما هيچ وقت رايكا رو ديده بوديد؟
- آره، اما آخرين باري كه ديدمش 13-14 سال بيشتر نداشت و از حق نگذريم پسر قشنگي بود . يه صورت فانتزي و جذاب داشت و چشمهاي طوسي خوشرنگ !
رزا لحظه اي چشمهايش را روي هم گذاشت و در پشت پلكهايش تصوير نوجوان سيزده ساله اي را ديد كه زير تيغ آفتاب در كنار شمشادهاي بلند ايستاده و به دور دستها نظر انداخته .لبخندي محو بر لبانش نقش بست .باز هم صداي مادر او را از روياهايش دور ساخت
- فكر كنم فتاح خان يه دختر هم داشت ! آره مثل اينكه اسمش روناك بود
اين بار ياسمن پرسيد:
- پس چرا وقتي برگشتيم ايران ديگه ........
بهناز خانم گويا در افكار خود غرق بود به سخن در آمد:
- نمي دونم يه دفعه چي شد! توي اين شش سال انقدر پدرت درگير كار شد كه ديگه از همه چيز غافل شد . اوايل كه عمو فتاح به ايران برگشته بود هنوز كارت پستال مي فرستاد و گاهي هم تماس مي گرفت . خب به هر حال بچه هاي ما بزرگ شده بودند و در گيريهاي ذهني و كاري چند برابر ! البته شايد اينها همه اش بهونه باشه، ما اگه مي خواستيم خيلي راحت مي تونستيم فتاح خان رو پيدا كنيم .
رزا با هيجان از روي كاناپه برخاست:
- حالا هم دير نشده، ما دوباره مي تونيم با هم رابطه برقرار كنيم
- حالا كجا ؟ وايسا ميوه بخور خستگيت در بياد
رزا بسمت اتاقش رفت و در همان حال گفت :
- ميل ندارم،بيش از هرچيز نياز به دوش آ بگرم دارم
و بعد از آن وارد اتاقش شد، اما خسته تر از آن بود كه به حمام برود. به همين خاطر با همان لباسها خود را روي تخت انداخت و به سقف خيره شد .صورت رايكا با همان جذبه هميشگي در برابر ديدگانش جان گرفت . لبخندي محسوس بر روي لبش جا خوش كرد . با روبرو شدن با فتاح خان به آرزوي محالش نزديكتر شده بود .شايد ديدار مجدد پدر و فتاح خان باعث بازگشت صميميت گذشته و روابط بيشتر خانواده ها مي شد و لااقل او مي توانست دقايق بيشتري در كنار رايكا باشد .هرچند مركز توجهات او نباشد . آهي كشيد و چشمانش را بر هم گذاشت و خواب خيلي راحتي چشمانش را ربود .
بهناز خانم آهي كشيد؛گويا به گذشته بازگشته بود . نگاهش را به قاب عكس روي كنسول دوخت و در همان حال گفت:
- فتاح خان و پدرت از زمان دانشجويي با هم دوست بودن .اين دوستي بر مي گشت به دوران نوجوانيشون .اونا توي يه محل همسايه بودن ، توي يه دانشگاه درس خوندن، البته دوتا رشته مختلف. بعد از اون پدرت براي ادامه تحصيل رفت انگليس و فتاح خان ايران موند و ازدواج كرد و بعدش هم صاحب پسري شدند .همون روزها بود كه پدرت به ايران برگشت و منو كه توسط مادربزرگت كه كانديد شده بودم، ديد و پسنديد و با هم ازدواج كرديم .پدرت كه تازه فارغ التحصيل شده بود ايران موند .تو شش ساله بودي كه دوباره پدرت هوس رفتن كرد . منم باهاش همراه شدم . توي اين مدت هنوز پدرت و عمو فتاح با هم رابطه داشتن ، حالا يا تلفني يا با فرستادن نامه وكارت پستال .شش سال پيش هم كه خوب يادته . عمو فتاح براي يه معامله تجاري اومده بود انگليس و پنج – شش ماهي پيش ما موند .
- مامان، شما هيچ وقت رايكا رو ديده بوديد؟
- آره، اما آخرين باري كه ديدمش 13-14 سال بيشتر نداشت و از حق نگذريم پسر قشنگي بود . يه صورت فانتزي و جذاب داشت و چشمهاي طوسي خوشرنگ !
رزا لحظه اي چشمهايش را روي هم گذاشت و در پشت پلكهايش تصوير نوجوان سيزده ساله اي را ديد كه زير تيغ آفتاب در كنار شمشادهاي بلند ايستاده و به دور دستها نظر انداخته .لبخندي محو بر لبانش نقش بست .باز هم صداي مادر او را از روياهايش دور ساخت
- فكر كنم فتاح خان يه دختر هم داشت ! آره مثل اينكه اسمش روناك بود
اين بار ياسمن پرسيد:
- پس چرا وقتي برگشتيم ايران ديگه ........
بهناز خانم گويا در افكار خود غرق بود به سخن در آمد:
- نمي دونم يه دفعه چي شد! توي اين شش سال انقدر پدرت درگير كار شد كه ديگه از همه چيز غافل شد . اوايل كه عمو فتاح به ايران برگشته بود هنوز كارت پستال مي فرستاد و گاهي هم تماس مي گرفت . خب به هر حال بچه هاي ما بزرگ شده بودند و در گيريهاي ذهني و كاري چند برابر ! البته شايد اينها همه اش بهونه باشه، ما اگه مي خواستيم خيلي راحت مي تونستيم فتاح خان رو پيدا كنيم .
رزا با هيجان از روي كاناپه برخاست:
- حالا هم دير نشده، ما دوباره مي تونيم با هم رابطه برقرار كنيم
- حالا كجا ؟ وايسا ميوه بخور خستگيت در بياد
رزا بسمت اتاقش رفت و در همان حال گفت :
- ميل ندارم،بيش از هرچيز نياز به دوش آ بگرم دارم
و بعد از آن وارد اتاقش شد، اما خسته تر از آن بود كه به حمام برود. به همين خاطر با همان لباسها خود را روي تخت انداخت و به سقف خيره شد .صورت رايكا با همان جذبه هميشگي در برابر ديدگانش جان گرفت . لبخندي محسوس بر روي لبش جا خوش كرد . با روبرو شدن با فتاح خان به آرزوي محالش نزديكتر شده بود .شايد ديدار مجدد پدر و فتاح خان باعث بازگشت صميميت گذشته و روابط بيشتر خانواده ها مي شد و لااقل او مي توانست دقايق بيشتري در كنار رايكا باشد .هرچند مركز توجهات او نباشد . آهي كشيد و چشمانش را بر هم گذاشت و خواب خيلي راحتي چشمانش را ربود .
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
فصل چهارم
فتاح خان بسرعت وارد سالن شد و به اطراف نگريست . رايكا روي مبل نشسته و روزنامه مي خواند، اما حواسش جاي ديگري بود. شكوفه خانم با لبخند به او نزديك شد .
- سلام چيه ، چرا انقدر كبكت خروس مي خونه؟
فتاح خان كتش را از تن در آورد و به دست بهجت خانم مستخدم منزل داد و خود را روي اولين مبل انداخت و در حاليكه پيپش را روشن ميكرد ، با لبخندي بسوي همسرش نگريست و گفت:
- امروز بعد از سه چهار سال خبري از يك دوست صميمي گرفتم
شكوفه خانم لبخند زنان روبروي او نشست
- منم اونو مي شناسم ؟
رايكا كه از هيجان پدرش سردرگم شده بود، روزنامه را كناري گذاشت و به او نگريست .روناك هم كه تازه وارد سالن شده بود، كتابش را روي سينه فشرد و در كنار مادر نشست . فتاح خان كه همه را مشتاق شنيدن جواب ديد، با صداي آهسته اي گفت:
- آره، سجاد!
- اوه، مهندس سجاد سرمدي؟!
- آفرين خودشه! امروز دخترش رو توي شركت خودم ديدم .اصلا باورم نمي شد، بلا خانم اينقدر بزرگ شده بود كه بسختي شناختمش!
- اگه شماها با هم اينقدر صميمي بوديد ، پس چرا ما تا بحال اونا رو نديده بوديم؟
فتاح خان كه گويا به خاطرات سالهاي قبل بازگشته بود چشمانش را كمي تنگ كرد و پكي به پيپش زد وگفت:
- اونا كه حدود سيزده سالي خارج از كشور بودند . من توي اون پنج ماهي كه انگليس بودم با اونا زندگي ميكردم
و آهي كشيد و ادامه داد:
- چه روزهاي خوبي بود! سجاد يه آدم بي نظيره؛ يه مرد كامل و يه دوست واقعي ! اما حيف كه سالها بين ما فاصله افتاد و من ديگه از اونا آدرس و نشوني نداشتم . مقصر اصلي هم خودم بودم ، اما باوركنيد يكي دوساله كه تصميم گرفته بودم دوباره پيداشون كنم، اما هرچه مي گشتم نتيجه اي نمي گرفتم
- پس علت خوشحالي امروزتون اونا هستن؟
- بله و شما هم امشب مهمون منيد!
رايكا بارديگر روزنامه را از روي ميز برداشت و شروع به مطالعه كرد . علت خشنودئي بيش از اندازه پدر را نمي فهميد . فتاح خان كه چنين ديد با چشم و ابرو به همسرش اشاره كرد و گفت :
- بايد يه شب بريم خونهشون، اون دختراي بي نظيري داره!
روناك و شكوفه خانم لبخند زدند .رايكا هم ابرو درهم كشيد و بي توجه به سخن پدر ، به روزنامه روبرويش خيره شد .فتاح خان كه روناك و همسرش را همچنان منتظر ديد ، گويا براي صدنفر سخنراني ميكرد ، رشته سخن را دوباره بدست گرفت و با صداي بلند و رسايي شروع به سخنراني كرد:
- من مدتها بود كه دنبال اونا مي گشتم ، سجاد دختراي خوبي داره؛ شايد هم خدا خواست و ما هم تونستيم از دست اين بانو رها بشيم !
رايكا با اخم روزنامه را روي ميز گذاشت و از جا برخاست .فتاح خان كه از برخورد تند رايكا خشمگين شده بود به صورت پسرش خيره شد .
- دوباره معلومه چت شده؟
رايكا از او رو برگرداند و با صداي آرامي گفت:
- دارم مي رم بخوابم .
- هنوز كه سرشبه!
- ولي من خستهام .
فتاح خان با تاسف سري جنباند و رايكا بلافاصله از پله ها بالا رفت و داخل ساختمان مستقل خودش شد . فتاح خان با دست ، شقيقه اش را فشرد و رو به همسرش گفت :
- اين پسره بالاخره با اين كاراش منو به جنون مي كشه
- شايد بهتر بود اسم عسل رو وسط نمي آوردي
- من چكار به اون دختره......... يعني ما حق نداريم توي اين خونه حتي نظر هم بديم؟ اين پسره نمي دونه كه ما همه زنجيروار به هم متصليم و اگه يكي توي اين ميون...........
- حالا تو يه كم ملاحظهاش رو بكن تا بعدا ببينم چكار بايد كرد !
فتاح خان عصبي دستش را تكان داد:
- از اين بيشتر ملاحظه كنم خانم؟ از اين كه مي بينم به اين راحتي داره آينده اش رو به آتيش مي كشه قلبم داره تكه پاره ميشه
شكوفه خانم با بغض ، دستمال كاغذي را از روي ميز برداشت و به چشم هايش ماليد .
****************************
صبح بسرعت از خانه خارج شد .آنقدر خسته بود كه حتي به ديدن عسل هم نرفت و يكراست اتومبيل را بسمت شركت راند . به محض ورود به طبقه اي كه دفترش در آنجا بود نظري به اتاق رزا انداخت. او پشت ميزش نشسته و روبرويش كتابي بود و او روي كاغذ چيزهايي يادداشت ميكرد .با صداي خانم منشي كه از جا بلند شد و سلام كرد ، رزا هم سرش را بالا آورد و به او نگريست . رايكا چشم از او گرفت و در جواب سلامش ، فقط سري تكان داد و لبي جنباند .رزا نااميد ابرو بالا انداخت و به خود دلداري داد كه اين رفتار سرد جزو خصلت اوست
فتاح خان بسرعت وارد سالن شد و به اطراف نگريست . رايكا روي مبل نشسته و روزنامه مي خواند، اما حواسش جاي ديگري بود. شكوفه خانم با لبخند به او نزديك شد .
- سلام چيه ، چرا انقدر كبكت خروس مي خونه؟
فتاح خان كتش را از تن در آورد و به دست بهجت خانم مستخدم منزل داد و خود را روي اولين مبل انداخت و در حاليكه پيپش را روشن ميكرد ، با لبخندي بسوي همسرش نگريست و گفت:
- امروز بعد از سه چهار سال خبري از يك دوست صميمي گرفتم
شكوفه خانم لبخند زنان روبروي او نشست
- منم اونو مي شناسم ؟
رايكا كه از هيجان پدرش سردرگم شده بود، روزنامه را كناري گذاشت و به او نگريست .روناك هم كه تازه وارد سالن شده بود، كتابش را روي سينه فشرد و در كنار مادر نشست . فتاح خان كه همه را مشتاق شنيدن جواب ديد، با صداي آهسته اي گفت:
- آره، سجاد!
- اوه، مهندس سجاد سرمدي؟!
- آفرين خودشه! امروز دخترش رو توي شركت خودم ديدم .اصلا باورم نمي شد، بلا خانم اينقدر بزرگ شده بود كه بسختي شناختمش!
- اگه شماها با هم اينقدر صميمي بوديد ، پس چرا ما تا بحال اونا رو نديده بوديم؟
فتاح خان كه گويا به خاطرات سالهاي قبل بازگشته بود چشمانش را كمي تنگ كرد و پكي به پيپش زد وگفت:
- اونا كه حدود سيزده سالي خارج از كشور بودند . من توي اون پنج ماهي كه انگليس بودم با اونا زندگي ميكردم
و آهي كشيد و ادامه داد:
- چه روزهاي خوبي بود! سجاد يه آدم بي نظيره؛ يه مرد كامل و يه دوست واقعي ! اما حيف كه سالها بين ما فاصله افتاد و من ديگه از اونا آدرس و نشوني نداشتم . مقصر اصلي هم خودم بودم ، اما باوركنيد يكي دوساله كه تصميم گرفته بودم دوباره پيداشون كنم، اما هرچه مي گشتم نتيجه اي نمي گرفتم
- پس علت خوشحالي امروزتون اونا هستن؟
- بله و شما هم امشب مهمون منيد!
رايكا بارديگر روزنامه را از روي ميز برداشت و شروع به مطالعه كرد . علت خشنودئي بيش از اندازه پدر را نمي فهميد . فتاح خان كه چنين ديد با چشم و ابرو به همسرش اشاره كرد و گفت :
- بايد يه شب بريم خونهشون، اون دختراي بي نظيري داره!
روناك و شكوفه خانم لبخند زدند .رايكا هم ابرو درهم كشيد و بي توجه به سخن پدر ، به روزنامه روبرويش خيره شد .فتاح خان كه روناك و همسرش را همچنان منتظر ديد ، گويا براي صدنفر سخنراني ميكرد ، رشته سخن را دوباره بدست گرفت و با صداي بلند و رسايي شروع به سخنراني كرد:
- من مدتها بود كه دنبال اونا مي گشتم ، سجاد دختراي خوبي داره؛ شايد هم خدا خواست و ما هم تونستيم از دست اين بانو رها بشيم !
رايكا با اخم روزنامه را روي ميز گذاشت و از جا برخاست .فتاح خان كه از برخورد تند رايكا خشمگين شده بود به صورت پسرش خيره شد .
- دوباره معلومه چت شده؟
رايكا از او رو برگرداند و با صداي آرامي گفت:
- دارم مي رم بخوابم .
- هنوز كه سرشبه!
- ولي من خستهام .
فتاح خان با تاسف سري جنباند و رايكا بلافاصله از پله ها بالا رفت و داخل ساختمان مستقل خودش شد . فتاح خان با دست ، شقيقه اش را فشرد و رو به همسرش گفت :
- اين پسره بالاخره با اين كاراش منو به جنون مي كشه
- شايد بهتر بود اسم عسل رو وسط نمي آوردي
- من چكار به اون دختره......... يعني ما حق نداريم توي اين خونه حتي نظر هم بديم؟ اين پسره نمي دونه كه ما همه زنجيروار به هم متصليم و اگه يكي توي اين ميون...........
- حالا تو يه كم ملاحظهاش رو بكن تا بعدا ببينم چكار بايد كرد !
فتاح خان عصبي دستش را تكان داد:
- از اين بيشتر ملاحظه كنم خانم؟ از اين كه مي بينم به اين راحتي داره آينده اش رو به آتيش مي كشه قلبم داره تكه پاره ميشه
شكوفه خانم با بغض ، دستمال كاغذي را از روي ميز برداشت و به چشم هايش ماليد .
****************************
صبح بسرعت از خانه خارج شد .آنقدر خسته بود كه حتي به ديدن عسل هم نرفت و يكراست اتومبيل را بسمت شركت راند . به محض ورود به طبقه اي كه دفترش در آنجا بود نظري به اتاق رزا انداخت. او پشت ميزش نشسته و روبرويش كتابي بود و او روي كاغذ چيزهايي يادداشت ميكرد .با صداي خانم منشي كه از جا بلند شد و سلام كرد ، رزا هم سرش را بالا آورد و به او نگريست . رايكا چشم از او گرفت و در جواب سلامش ، فقط سري تكان داد و لبي جنباند .رزا نااميد ابرو بالا انداخت و به خود دلداري داد كه اين رفتار سرد جزو خصلت اوست
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: رمان رايکا
به همين خاطر باز هم به برگه روبرويش خيره شد .رايكا بلافاصله داخل اتاقش رفت و در را بست و به ميز بزرگ وسط اتاقش تكيه داد و به فكر فرو رفت . بايد راه حلي مي يافت . از اين بحث ها و جنجالهاي هر روزه خسته بود و بايد زودتر تكليف خود را يكسره ميكرد . در تمام طول روز ، پشت ميز بزرگش پنهان شده بود و زمانيكه همه كارمندها رفتند ، از اتاق خارج شد . نظري به سالن خلوت و ساكت انداخت .نمي دانست چرا خودش را در اتاقش محبوس كرده بود .از چه چيزي مي ترسيد ؟
با افكاري درهم از شركت خارج شد و پشت اتومبيل مدل بالاي خود نشست و با سرعت بطرف خانه راند .باز هم به برخوردهاي اخيرش با عسل انديشيد .چندبار در طول مسير تصميم گرفت به ديدن او برود، اما از ترس برخوردي ديگر و چون هفته هاي گذشته تنشي ديگر، از رفتن منصرف شد و بسرعت به خانه رفت .دلش مي خواست مثل شبهاي گذشته بسرعت داخل اتاقش شده و تا صبح به چشمهاي عسل خيره شود. چون چشمهاي عسل در زير پلكهاي خسته او مهربانتر و دوست داشتني تر از هميشه بود .هنوز وارد سالن نشده بود كه روناك بسرعت خود را به او رساند و آماده و سرحال روبرويش ايستاد. رايكا لبخندي شيرين بر لب راند كه بر جذابيت صورتش هزار بار افزود .
- كجا مي خواي بري خوشگل خانم! ببين چه تيپي هم زده !
روناك لبهاي نازكش را از هم گشود و دست برادر را به نرمي فشرد .
- امشب قراره بريم خونه مهندس سرمدي
رايكا ابرو در هم كشيد
- خوش بگذره!
- اما تو هم بايد بيايي
- كي بايد گذاشته؟
روناك سربزير انداخت و نگاهش را به سنگ سفيد و براق پله ها دوخت
- كاش ميشد مي اومدي .ميترسم بازم بابا.......
رايكا لبخندي دندان نما زد و گونه روناك را در ميان انگشتان مردانه اش گرفت و با مهرباني گفت :
- عزيز دلم نترس ؛ بابا ناراحت نميشه
- مطمئني؟
رايكا چشمكي زد و با خنده گفت:
- تو بايد شجاع تر از اين حرفها باشي . زندگي با دانيال يه مرد آهني ميخواد. بايد....
روناك سخنش را قطع كرد و با شرم دخترانه اي گفت:
- داداش جون!
- باشه عزيزم، برو انشاءا.... بهتون خوش بگذره
و بعد با لبخندي وارد سالن شد .فتاح خان كه كتش را روي دست انداخته و منتظر همسرش ايستاده بود، بمحض مشاهده رايكا با جديت هميشگي گفت:
- سريعتر آماده شو ، امشب قراره بريم......
- مي دونم ، اما متاسفانه نمي تونم شما رو همراهي كنم
- چرا؟
- از صبح سر درد داشتم .
فتاح خان نگاه پر ترديدش را به صورت او دوخت و از آنجايي كه قصد نداشت تشنجي بوجود بياورد، سكوت كرد، اما شكوفه خانم كه تازه از اتاق خارج شده بود با دو گام بلند خود را به پسرش رساند، روي نوك پا ايستاد تا دستش به پيشاني او برسد، دست سرد خود را روي پيشاني رايكا گذاشت و با نگراني پرسيد :
- چي شده رايكا ؟ نكنه سرما خوردي ؟
رايكا لبخندي بر لب راند و به صورت پريشان مادر نگريست .
- مامان من ديگه بچه نيستم .اينهمه نگراني براي چيه؟
شكوفه خانم بغض كرد و كيفش را گوشه مبل گذاشت ، خودش هم روي آن نشست و با چشماني اشكبار به پسرش نگريست
- اشتباه شما بچه ها اينه كه فكر ميكنيد خيلي زود بزرگ مي شيد و ديگه نياز به مراقبت نداريد ؛ غافل از اينكه بچه ها هيچ وقت براي پدر ومادرشون بزرگ نمي شن
رايكا چشمهاي مهربانش را به مادر دوخت و گامي برداشت و روبروي پاهاي او روي زمين زانو زد و دستهاي ظريف و كوچك مادرش را در ميان دستهاي مردانه اش گرفت .
- الهي قربونت بشم ، منكه منظوري نداشتم .فقط دلم ميخواست بزرگترها هم مي فهميدند كه بچه هاشون هر چند كه بچه اند ، اما دوست دارن بزرگترها اونا رو بچه نبينن و بهشون كمك كنند تا باور كنند كه بزرگ شدن و مي تونن با سختيهاي زندگي مبارزه كنن .مامان جون ، بچه موندن ماها براي شماها قشنگه ، اما ما دوست داريم بزرگ بشيم ، اونقدر بزرگ شديم كه بتونيم مهمترين تصميم هاي زندگيمون رو خودمون بگيريم
فتاح خان كه معني سخن كنايه آميز پسرش را فهميده بود، كتش را به تن كرد و همچون هميشه با جديت گفت:
- من مي رم توي ماشين منتظرت مي مونم
رايكا كه هنوز به مادرش مي نگريست .سكوت كرد .شكوفه خانم نگاه از همسرش برگرفت و دستش را روي گونه اصلاح شده پسرش كشيد و با لحني آرام گفت:
- اگه بچه ها باور كنن كه بزرگترها فقط بخاطر خودشون.....
با افكاري درهم از شركت خارج شد و پشت اتومبيل مدل بالاي خود نشست و با سرعت بطرف خانه راند .باز هم به برخوردهاي اخيرش با عسل انديشيد .چندبار در طول مسير تصميم گرفت به ديدن او برود، اما از ترس برخوردي ديگر و چون هفته هاي گذشته تنشي ديگر، از رفتن منصرف شد و بسرعت به خانه رفت .دلش مي خواست مثل شبهاي گذشته بسرعت داخل اتاقش شده و تا صبح به چشمهاي عسل خيره شود. چون چشمهاي عسل در زير پلكهاي خسته او مهربانتر و دوست داشتني تر از هميشه بود .هنوز وارد سالن نشده بود كه روناك بسرعت خود را به او رساند و آماده و سرحال روبرويش ايستاد. رايكا لبخندي شيرين بر لب راند كه بر جذابيت صورتش هزار بار افزود .
- كجا مي خواي بري خوشگل خانم! ببين چه تيپي هم زده !
روناك لبهاي نازكش را از هم گشود و دست برادر را به نرمي فشرد .
- امشب قراره بريم خونه مهندس سرمدي
رايكا ابرو در هم كشيد
- خوش بگذره!
- اما تو هم بايد بيايي
- كي بايد گذاشته؟
روناك سربزير انداخت و نگاهش را به سنگ سفيد و براق پله ها دوخت
- كاش ميشد مي اومدي .ميترسم بازم بابا.......
رايكا لبخندي دندان نما زد و گونه روناك را در ميان انگشتان مردانه اش گرفت و با مهرباني گفت :
- عزيز دلم نترس ؛ بابا ناراحت نميشه
- مطمئني؟
رايكا چشمكي زد و با خنده گفت:
- تو بايد شجاع تر از اين حرفها باشي . زندگي با دانيال يه مرد آهني ميخواد. بايد....
روناك سخنش را قطع كرد و با شرم دخترانه اي گفت:
- داداش جون!
- باشه عزيزم، برو انشاءا.... بهتون خوش بگذره
و بعد با لبخندي وارد سالن شد .فتاح خان كه كتش را روي دست انداخته و منتظر همسرش ايستاده بود، بمحض مشاهده رايكا با جديت هميشگي گفت:
- سريعتر آماده شو ، امشب قراره بريم......
- مي دونم ، اما متاسفانه نمي تونم شما رو همراهي كنم
- چرا؟
- از صبح سر درد داشتم .
فتاح خان نگاه پر ترديدش را به صورت او دوخت و از آنجايي كه قصد نداشت تشنجي بوجود بياورد، سكوت كرد، اما شكوفه خانم كه تازه از اتاق خارج شده بود با دو گام بلند خود را به پسرش رساند، روي نوك پا ايستاد تا دستش به پيشاني او برسد، دست سرد خود را روي پيشاني رايكا گذاشت و با نگراني پرسيد :
- چي شده رايكا ؟ نكنه سرما خوردي ؟
رايكا لبخندي بر لب راند و به صورت پريشان مادر نگريست .
- مامان من ديگه بچه نيستم .اينهمه نگراني براي چيه؟
شكوفه خانم بغض كرد و كيفش را گوشه مبل گذاشت ، خودش هم روي آن نشست و با چشماني اشكبار به پسرش نگريست
- اشتباه شما بچه ها اينه كه فكر ميكنيد خيلي زود بزرگ مي شيد و ديگه نياز به مراقبت نداريد ؛ غافل از اينكه بچه ها هيچ وقت براي پدر ومادرشون بزرگ نمي شن
رايكا چشمهاي مهربانش را به مادر دوخت و گامي برداشت و روبروي پاهاي او روي زمين زانو زد و دستهاي ظريف و كوچك مادرش را در ميان دستهاي مردانه اش گرفت .
- الهي قربونت بشم ، منكه منظوري نداشتم .فقط دلم ميخواست بزرگترها هم مي فهميدند كه بچه هاشون هر چند كه بچه اند ، اما دوست دارن بزرگترها اونا رو بچه نبينن و بهشون كمك كنند تا باور كنند كه بزرگ شدن و مي تونن با سختيهاي زندگي مبارزه كنن .مامان جون ، بچه موندن ماها براي شماها قشنگه ، اما ما دوست داريم بزرگ بشيم ، اونقدر بزرگ شديم كه بتونيم مهمترين تصميم هاي زندگيمون رو خودمون بگيريم
فتاح خان كه معني سخن كنايه آميز پسرش را فهميده بود، كتش را به تن كرد و همچون هميشه با جديت گفت:
- من مي رم توي ماشين منتظرت مي مونم
رايكا كه هنوز به مادرش مي نگريست .سكوت كرد .شكوفه خانم نگاه از همسرش برگرفت و دستش را روي گونه اصلاح شده پسرش كشيد و با لحني آرام گفت:
- اگه بچه ها باور كنن كه بزرگترها فقط بخاطر خودشون.....
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد