چند تا داستان کوتاه و خواندني
2 مشترك
صفحه 1 از 1
چند تا داستان کوتاه و خواندني
راز خوشبختييک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي ١٠٠٠ تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي ١٠٠٠ تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد
اين مطلب آخرين بار توسط omid1024 در 18/1/2009, 02:32 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
راز خوشبختي
تاجري پسرش را براي اموختن " راز خوشبختي " به نزد خردمندترين انسانها فرستاد.پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه مي رفت تا اينکه بالاخره به قصري زيبا برفراز کوهي رسيد .مرد خردمندي که او در جستجويش بود انجا زندگي مي کرد.
بجاي اينکه با يک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در ان به چشم مي خورد .فروشندگان وارد و خارج مي شدند .مردم در گوشه اي گفتگو مي کردند .ارکستر کوچکي موسيقي لطيفي مي نواخت و روي يک ميز انواع و اقسام خوراکيهاي لذيذ ان منطقه چيده شده شده بود .
خردمند با اين و ان در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دليل ملاقاتش را توضيح مي داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که " راز خوشبختي" را برايش فاش کند . پس به او پيشنهاد کرد که گردشي در قصر بکند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد : معذالک مي خواهم از شما خواهشي بکنم .انوقت يک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در ان ريخت و گفت : در تمام اين مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و کاري کنيد که روغن ان نريزد .مرد جوان شروع کرد به بالا و پايين رفتن از پله هاي قصر در حاليکه چشم از قاشق برنمي داشت .
دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.مرد خردمند از او پرسيد : ايا فرشهاي ايراني اتاق ناهارخوري را ديديد ؟ايا باغي را که استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است ديديد ؟ايا اسناد و مدارک زيبا و ارزشمند مرا که روي پوست اهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کرديد ؟
مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هيچ چيز نديده است . تنها فکر و ذکر او اين بوده که قطرات روغني را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتيهاي دنياي مرا بشناس . ادم نمي تواند به کسي اعتماد کند مگر اينکه خانه اي را که او در ان ساکن است بشناسد .مرد جوان با اطمينان بيشتري اين بار به گردش در کاخ پرداخت . در حاليکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل اثار هنري را که زينت بخش ديوارها و سقفها بود مي نگريست .
او باغها را ديد و کوهستانهاي اطراف را . ظرافت گلها و دقتي را که در نصب اثار هنري در جاي مطلوب بکار رفته بود تحسين کرد .وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزييات براي او توصيف کرد .خردمند پرسيد : پس ان دو قطره روغني که به تو سپرده بودم کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که انها را ريخته است !انوقت مرد خردمند به او گفت :تنها نصيحتي که به تو مي کنم اينست : " راز خوشبختي " اينست که همه شگفتگيهاي جهان را بنگري بدون اينکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کني
بجاي اينکه با يک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در ان به چشم مي خورد .فروشندگان وارد و خارج مي شدند .مردم در گوشه اي گفتگو مي کردند .ارکستر کوچکي موسيقي لطيفي مي نواخت و روي يک ميز انواع و اقسام خوراکيهاي لذيذ ان منطقه چيده شده شده بود .
خردمند با اين و ان در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دليل ملاقاتش را توضيح مي داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که " راز خوشبختي" را برايش فاش کند . پس به او پيشنهاد کرد که گردشي در قصر بکند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد : معذالک مي خواهم از شما خواهشي بکنم .انوقت يک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در ان ريخت و گفت : در تمام اين مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و کاري کنيد که روغن ان نريزد .مرد جوان شروع کرد به بالا و پايين رفتن از پله هاي قصر در حاليکه چشم از قاشق برنمي داشت .
دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.مرد خردمند از او پرسيد : ايا فرشهاي ايراني اتاق ناهارخوري را ديديد ؟ايا باغي را که استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است ديديد ؟ايا اسناد و مدارک زيبا و ارزشمند مرا که روي پوست اهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کرديد ؟
مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هيچ چيز نديده است . تنها فکر و ذکر او اين بوده که قطرات روغني را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتيهاي دنياي مرا بشناس . ادم نمي تواند به کسي اعتماد کند مگر اينکه خانه اي را که او در ان ساکن است بشناسد .مرد جوان با اطمينان بيشتري اين بار به گردش در کاخ پرداخت . در حاليکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل اثار هنري را که زينت بخش ديوارها و سقفها بود مي نگريست .
او باغها را ديد و کوهستانهاي اطراف را . ظرافت گلها و دقتي را که در نصب اثار هنري در جاي مطلوب بکار رفته بود تحسين کرد .وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزييات براي او توصيف کرد .خردمند پرسيد : پس ان دو قطره روغني که به تو سپرده بودم کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که انها را ريخته است !انوقت مرد خردمند به او گفت :تنها نصيحتي که به تو مي کنم اينست : " راز خوشبختي " اينست که همه شگفتگيهاي جهان را بنگري بدون اينکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کني
شکل خدايي
لاينل واترمن داستان آهنگري را مي گويد که پس از گذراندن جواني پر شر و شور تصميم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به ديگران نيکي کرد اما با تمام پرهيزگاري در زندگيش چيزي درست به نظر نمي آمد حتي مشکلاتش به شدت بيشتر مي شدند
يک روز عصر دوستي که به ديدنش آمده بود و از وضعيت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجيب است درست بعد از اينکه تصميم گرفتي مردي باخدا شوي زندگيت بدتر شده نمي خواهم ايمانت را ضعيف کنم اما با وجود تمام تلاشهايت در مسير روحاني هيچ چيز بهتر نشده ! آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همين فکر را کرده بود و نمي فهميد چه بر زندگيش آمده است .
اما نمي خواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد روزها به اين موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را يافت روز بعد که دوستش به ديدنش آمده بود گفت : در اين کارگاه فولاد خام برايم مي آورند و بايد از آن شمشير بسازم مي داني چطور اين کار را مي کنم ؟ اول تکه اي از فولاد را به اندازه جهنم حرارت مي دهم تا سرخ شود بعد با بيرحمي سنگينترين پتک را بر مي دارم و پشت سرهم بر آن ضربه مي زنم تا اينکه فولاد شکلي را بگيرد که مي خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو مي کنم تا جاييکه تمام اين کارگاه را بخار آب فرا مي گيرد فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما ناله مي کند و رنج مي برد بايد اين کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشير مورد نظرم دست پيدا کنم " يک بار کافي نيست "آهنگر مدتي سکوت کرد سپس ادامه داد " گاهي فولادي که به دستم مي رسد اين عمليات را تاب نمي آورد حرارت پتک سنگين و آ ب سرد تمامش را ترک مي اندازد مي دانم که از اين فولاد هرگز شمشير مناسبي در نخواهد آمد "
آنگاه مکثي کرد و ادامه داد " مي دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو مي برد ضربات پتکي را که بر زندگي من وارد کرده پذيرفته ام و گاهي به شدت احساس سرما مي کنم انگار فولادي باشم که از آبديده شدن رنج مي برد .
اما تنها چيزي که مي خواهم اين است : " خداي من از کارت دست نکش تا شکلي را که تو مي خواهي به خود گيرم با هر روشي که مي پسندي ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهاي بيفايده پرتاب نکن
"
يک روز عصر دوستي که به ديدنش آمده بود و از وضعيت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجيب است درست بعد از اينکه تصميم گرفتي مردي باخدا شوي زندگيت بدتر شده نمي خواهم ايمانت را ضعيف کنم اما با وجود تمام تلاشهايت در مسير روحاني هيچ چيز بهتر نشده ! آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همين فکر را کرده بود و نمي فهميد چه بر زندگيش آمده است .
اما نمي خواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد روزها به اين موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را يافت روز بعد که دوستش به ديدنش آمده بود گفت : در اين کارگاه فولاد خام برايم مي آورند و بايد از آن شمشير بسازم مي داني چطور اين کار را مي کنم ؟ اول تکه اي از فولاد را به اندازه جهنم حرارت مي دهم تا سرخ شود بعد با بيرحمي سنگينترين پتک را بر مي دارم و پشت سرهم بر آن ضربه مي زنم تا اينکه فولاد شکلي را بگيرد که مي خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو مي کنم تا جاييکه تمام اين کارگاه را بخار آب فرا مي گيرد فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما ناله مي کند و رنج مي برد بايد اين کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشير مورد نظرم دست پيدا کنم " يک بار کافي نيست "آهنگر مدتي سکوت کرد سپس ادامه داد " گاهي فولادي که به دستم مي رسد اين عمليات را تاب نمي آورد حرارت پتک سنگين و آ ب سرد تمامش را ترک مي اندازد مي دانم که از اين فولاد هرگز شمشير مناسبي در نخواهد آمد "
آنگاه مکثي کرد و ادامه داد " مي دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو مي برد ضربات پتکي را که بر زندگي من وارد کرده پذيرفته ام و گاهي به شدت احساس سرما مي کنم انگار فولادي باشم که از آبديده شدن رنج مي برد .
اما تنها چيزي که مي خواهم اين است : " خداي من از کارت دست نکش تا شکلي را که تو مي خواهي به خود گيرم با هر روشي که مي پسندي ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهاي بيفايده پرتاب نکن
"
اين مطلب آخرين بار توسط omid1024 در 18/1/2009, 02:48 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
معجزه
وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود , شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت ميكنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند . پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنيد كه پرد آهسته به مادر گفت : فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد .
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست , سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد . فقط 5 دلار . بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود .
دخترك پاهايش را به هم زد و سرفه ميكرد , ولي داروساز توجهي نميكرد . بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت .
داروساز جا خورد , رو به دخترك كرد و گفت : چه ميخواهي ؟ دخترك جواب داد : برادرم مريض است , ميخواهم معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد !؟ دخترك توضيح داد : برادر كوچك من , داخل سرش چيزي رفته و بابايم ميگويد كه فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد , من هم ميخواهم معجزه بخرم , قيمتش چند است ؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان , ولي ما اينجا معجزه نميفروشيم .
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت : شما را به خدا , او خيلي مريض است , بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است . من كجا ميتوانم معجزه بخرم ؟ مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت , از دخترك پرسيد : چقدر پول داري ؟
دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندي زد و گفت : آه چه جالب , فكر ميكنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد ! بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت : ميخواهم برادر و والدينت را ببينم , فكر ميكنم معجزه برادرت پيش من باشد .
آن مرد , دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود .فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت . پس از جراحي , پدر نزد دكتر رفت و گفت : از شما متشكرم , نجات جان پسرم يك معجزه واقعي بود , ميخواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم ؟دكتر لبخندي زد و گفت : فقط 5 سنت !
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست , سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد . فقط 5 دلار . بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود .
دخترك پاهايش را به هم زد و سرفه ميكرد , ولي داروساز توجهي نميكرد . بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت .
داروساز جا خورد , رو به دخترك كرد و گفت : چه ميخواهي ؟ دخترك جواب داد : برادرم مريض است , ميخواهم معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد !؟ دخترك توضيح داد : برادر كوچك من , داخل سرش چيزي رفته و بابايم ميگويد كه فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد , من هم ميخواهم معجزه بخرم , قيمتش چند است ؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان , ولي ما اينجا معجزه نميفروشيم .
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت : شما را به خدا , او خيلي مريض است , بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است . من كجا ميتوانم معجزه بخرم ؟ مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت , از دخترك پرسيد : چقدر پول داري ؟
دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندي زد و گفت : آه چه جالب , فكر ميكنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد ! بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت : ميخواهم برادر و والدينت را ببينم , فكر ميكنم معجزه برادرت پيش من باشد .
آن مرد , دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود .فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت . پس از جراحي , پدر نزد دكتر رفت و گفت : از شما متشكرم , نجات جان پسرم يك معجزه واقعي بود , ميخواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم ؟دكتر لبخندي زد و گفت : فقط 5 سنت !
رد: چند تا داستان کوتاه و خواندني
يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت: چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادار موندين، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.
خانم گفت: اووووووووووووووووه! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.
پري چوب جادووييش رو تكون داد و اجي مجي لا ترجي دو تا بليط درجه یک در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت: خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
پري چوب جادوييش و چرخوند و... اجي مجي لا ترجي و آقا 92 ساله شد!
پيام اخلاقي اين داستان
مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن،
ولي پريها...
مونث هستند !!!
ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت: چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادار موندين، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.
خانم گفت: اووووووووووووووووه! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.
پري چوب جادووييش رو تكون داد و اجي مجي لا ترجي دو تا بليط درجه یک در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت: خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
پري چوب جادوييش و چرخوند و... اجي مجي لا ترجي و آقا 92 ساله شد!
پيام اخلاقي اين داستان
مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن،
ولي پريها...
مونث هستند !!!
رد: چند تا داستان کوتاه و خواندني
اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.
راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .
پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.
و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.
راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .
پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.
و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .
رد: چند تا داستان کوتاه و خواندني
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند:
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن. پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها..پر از زندگی و زایش! مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید، فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! اگر در ”زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ”بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین؛ در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند ."
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن. پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها..پر از زندگی و زایش! مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید، فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! اگر در ”زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ”بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین؛ در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند ."
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد