حکايت هائي از ملانصرالدين
صفحه 1 از 1
حکايت هائي از ملانصرالدين
عدهاي در بيابان نشسته بودند و غذا ميخوردند. نصرالدين كه از آنجا ميگذشت، بدون تعارف كنارشان نشست و شروع كرد به خوردن.
يكي پرسيد: «جناب عالي با كي آشناييد؟»
نصرالدين غذا را نشان داد و گفت: «با ايشان»
يكي پرسيد: «جناب عالي با كي آشناييد؟»
نصرالدين غذا را نشان داد و گفت: «با ايشان»
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: حکايت هائي از ملانصرالدين
نصرالدين با امير به شكار رفته بود. آهويي از دور پيدا شد. امير تيري انداخت، اما آهو فرار كرد و تير به او نخورد.
نصرالدين گفت: «آفرين»
امير ناراحت شد.
نصرالدين گفت: «نه، آفرين را به آهو گفتم.»
نصرالدين گفت: «آفرين»
امير ناراحت شد.
نصرالدين گفت: «نه، آفرين را به آهو گفتم.»
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
رد: حکايت هائي از ملانصرالدين
يک روز نصرالدين در حمام زد زيز آواز و از صداي خودش خوشش آمد. گفت:«حيف است مردم از شنيدن اين صداي خوش محروم باشند.»
از حمام بيرون آمد و رفت بالاي منار و شروع به اذان گفتن کرد. آن هم بي موقع. رهگذري از صداي ناهنجار او ذله شد و از آن پائين داد زد: «حالا چه وقت اذان گفتن است، آن هم با اين صداي نکره؟»
ملا گفت: «اگر صاحب همتي در اينجا حمامي درست مي کرد، مي فهميدي آواز من چه قدر دلنشين است.»
از حمام بيرون آمد و رفت بالاي منار و شروع به اذان گفتن کرد. آن هم بي موقع. رهگذري از صداي ناهنجار او ذله شد و از آن پائين داد زد: «حالا چه وقت اذان گفتن است، آن هم با اين صداي نکره؟»
ملا گفت: «اگر صاحب همتي در اينجا حمامي درست مي کرد، مي فهميدي آواز من چه قدر دلنشين است.»
آفتاب- مدير ارشد
- تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد