هوشنگ ابتهاج
صفحه 1 از 1
هوشنگ ابتهاج
ارغوان ٬ شاخه هم خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابیست هوا
یا که گرفته است هنوز
من درین گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوارست
آه ازین سخت سیاه ٬آنچنان نزدیک است
که چون بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کور سویی زچراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز گوشه چشمی هم
بر فراموشی این ٬ نینداخته است
اندرین گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان ٬این چه رازیست
که هر بار بهار با عزای دل ما می آید
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
این چنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیرو سواران خرامنده خورشید بپرس
کی براین دره غم میگذرند
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها بر لب پنجره باز سحر
غلغله می آغازند
جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان ٬ نگران غم هم پروازاند
بیرق گلگون بهار ٬ تو برافراشته باش!
شعر خونبار منی یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه نا خوانده من!
ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم غم آموخت زمانه
این دیده ازآن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که درین بازی خونین
بازیچه ایام ٬ دل آدمیان است
دل بر گذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست که دراین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند
یارب چقد فاصله دست و زبان است
خون می رود ازین دیده دراین کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابیست هوا
یا که گرفته است هنوز
من درین گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوارست
آه ازین سخت سیاه ٬آنچنان نزدیک است
که چون بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کور سویی زچراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز گوشه چشمی هم
بر فراموشی این ٬ نینداخته است
اندرین گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان ٬این چه رازیست
که هر بار بهار با عزای دل ما می آید
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
این چنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیرو سواران خرامنده خورشید بپرس
کی براین دره غم میگذرند
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها بر لب پنجره باز سحر
غلغله می آغازند
جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان ٬ نگران غم هم پروازاند
بیرق گلگون بهار ٬ تو برافراشته باش!
شعر خونبار منی یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه نا خوانده من!
ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم غم آموخت زمانه
این دیده ازآن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که درین بازی خونین
بازیچه ایام ٬ دل آدمیان است
دل بر گذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست که دراین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند
یارب چقد فاصله دست و زبان است
خون می رود ازین دیده دراین کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است
رد: هوشنگ ابتهاج
نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت
پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت
كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد
خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت
درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت
خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد
چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت
بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند
آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت
سايه آن چشم سيه با تو چه مي گفت كه دوش
عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت
پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت
كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد
خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت
درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت
خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد
چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت
بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند
آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت
سايه آن چشم سيه با تو چه مي گفت كه دوش
عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد