persianjk
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

احمد شاملو

3 مشترك

اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 23/12/2008, 03:25

احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ ۱۲ دسامبر۱۹۲۵، در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه - درگذشته ۲ مرداد ۱۳۷۹؛ ۲۴ ژوئیه۲۰۰۰فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگ‌نویس، ادیب و مترجمایرانی است. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر الف. بامداد و الف. صبح بود.
شهرت اصلی شاملو به خاطر شعرهای اوست که شامل اشعار نو و برخی قالب‌های کهن نظیر قصیده و نیز ترانه‌های عامیانه‌است. شاملو تحت تأثیر نیما یوشیج، به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد،اما برای اولین بار درشعر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به‌صورت پیشرو سبک جدیدی را در شعر معاصر فارسی گسترش داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور یا شعر شاملویی یاد کرده‌اند. بعضی از منتقدان ادبی او را تنها شاعر موفق در زمینه شعر منثور می‌دانند.
شاملو علاوه بر شعر، کارهای تحقیق و ترجمه شناخته‌شده‌ای دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگ‌ترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامیانه مردم ایران می‌باشد. آثار وی به زبان‌های: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، زاگربی، رومانیایی، فنلاندی، ترکی ترجمه شده‌است.

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 23/12/2008, 03:29

احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت که تبار او به گفتهٔ احمد شاملو در شعر من بامدادم سرانجام از مجموعهٔ مدایح بی‌صله به اهالی کابل برمی‌گشت. مادرش کوکب عراقی شاملو، و از قفقازیهایی بود که انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه، خانواده‌اش را به ایران کوچانده‌بود. دورهٔ کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامهٔ او در شهر رشت گرفته شده‌است و محل تولد در شناسنامه، رشت نوشته شده‌است.) دوران دبستان را در شهرهای خاش، زاهدان و مشهد گذراند و از همان دوران اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عامه کرد.
دوره دبیرستان را در بیرجند، مشهد و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایران‌شهر تهران خواند و به شوق آموختن دستور زبان آلمانی در سال اول دبیرستان صنعتی ثبت‌نام کرد.
تولد و سال‌های پیش از جوانی

احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت که تبار او به گفتهٔ احمد شاملو در شعر من بامدادم سرانجام از مجموعهٔ مدایح بی‌صله به اهالی کابل برمی‌گشت. مادرش کوکب عراقی شاملو، و از قفقازیهایی بود که انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه، خانواده‌اش را به ایران کوچانده‌بود[۸]. دورهٔ کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامهٔ او در شهر رشت گرفته شده‌است و محل تولد در شناسنامه، رشت نوشته شده‌است.) دوران دبستان را در شهرهای خاش، زاهدان و مشهد گذراند و از همان دوران اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عامه کرد.
دوره دبیرستان را در بیرجند، مشهد و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایران‌شهر تهران خواند و به شوق آموختن دستور زبان آلمانی در سال اول دبیرستان صنعتی ثبت‌نام کرد.

دوران فعالیت سیاسی و زندان
در اوایل دهه ۲۰ خورشیدی پدرش برای سر و سامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ژاندرمری به گرگان و ترکمن‌صحرا فرستاده شد. او هم‌راه با خانواده به گرگان رفت و به ناچار در کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. در آن هنگام در فعالیت‌های سیاسی شمال کشور شرکت کرد و بعدها در تهران دستگیر شد و به زندان شوروی در رشت منتقل گردید. پس از آزادی از زندان با خانواده به رضائیه (ارومیه) رفت و تحصیل در کلاس چهارم دبیرستان را آغاز کرد. با به قدرت رسیدن پیشه‌وری و جبهه دموکرات آذربایجان به هم‌راه پدرش دستگیر شد و دو ساعت جلوی جوخه آتش قرار گرفت تا از مقامات بالا کسب تکلیف کنند. سرانجام آزاد شد و به تهران بازگشت و برای همیشه ترک تحصیل کرد.
ازدواج اول و چاپ نخستین مجموعهٔ شعر

شاملو در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) با اشرف‌الملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار فرزند او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام آهنگ‌های فراموش شده به چاپ رسید و هم‌زمان کار در نشریاتی مثل هفته نو را آغاز کرد.
در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار قطع نامه را به چاپ رساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده داشت.
دستگیری و زندان


در سال ۱۳۳۲ پس از کودتای ۲۸ مرداد با بسته شدن فضای سیاسی ایران مجموعه اشعار آهن‌ها و احساس توسط پلیس در چاپخانه سوزانده می‌شود و با یورش ماموران به خانه او ترجمهٔ طلا در لجن اثر ژیگموند موریس و بخش عمدهٔ کتاب پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشتهٔ خودش و تمام یادداشت‌های کتاب کوچه از میان می‌رود و با دستگیری مرتضی کیوان نسخه‌های یگانه‌ای از نوشته‌هایش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بی‌آفتاب توسط پلیس ضبط می‌شود که دیگر هرگز به دست نمی‌آید. او موفق به فرار می‌شود اما پس از چند روز فرار از دست ماموران در چاپخانهٔ روزنامه اطلاعات دستگیر شده، به عنوان زندانی سیاسی به زندان موقت شهربانی و زندان قصر برده می‌شود. در زندان علاوه بر شعر به نوشتن دستور زبان فارسی می‌پردازد و قصهٔ بلندی به سیاق امیر ارسلان و ملک بهمن می‌نویسد که در انتقال از زندان شهربانی به زندان قصر از بین می‌رود[۹]. و در ۱۳۳۴ پس از یک سال و چند ماه از زندان آزاد می‌شود.
ازدواج دوم و تثبیت جایگاه شعری

در ۱۳۳۶ با طوسی حائری ازدواج می‌کند (دومین ازدواج او نیز مانند ازدواج اول مدت کوتاهی دوام می‌آورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰ از همسر دوم خود نیز جدا می‌شود.) در این سال با انتشار مجموعه اشعار هوای تازه خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت می‌کند. این مجموعه حاوی سبک نویی است. در سال ۱۳۳۹ مجموعه شعر باغ آینه منتشر می‌شود. معروف‌ترین ترانه‌های عامیانه معاصر هم‌چون پریا و دخترای ننه دریا در این دو مجموعه منتشر شده‌است. در سال ۱۳۳۶ به کار روی اشعار ابوسعید ابوالخیر، خیام و باباطاهر روی می‌آورد. پدرش نیز در همین سال فوت می‌کند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جملهٔ برگه‌های تحقیقاتی کتاب کوچه را رها می‌کند.
فعالیت‌های سینمایی و تهیه نوار صوتی

در سال ۱۳۳۸ شاملو به اقدام جدیدی یعنی تهیه قصه خروس زری پیرهن پری برای کودکان دست می‌زند. در همین سال به تهیه فیلم مستند سیستان و بلوچستان برای شرکت ایتال کونسولت نیز می‌پردازد. این آغاز فعالیت سینمایی جنجال‌آفرین احمد شاملو است. او بخصوص در نوشتن فیلمنامه و دیالوگ‌نویسی فعال است. در سال‌های پس از آن و به‌ویژه با مطرح شدنش به عنوان شاعری معروف، منتقدان مختلف حضور سینمایی او را کمرنگ دانسته‌اند. خود او می‌گفت: «شما را به خدا اسم‌شان را فیلم نگذارید.» و بعضی شعر معروف او دریغا که فقر/ چه به آسانی/ احتضار فضیلت است را به این تعبیر می‌دانند که فعالیت‌های سینمایی او صرفاً برای امرار معاش بوده‌است.[۱۰] شاملو در این باره می‌گوید: «کارنامهٔ سینمایی من یک جور نان خوردن ناگزیر از راه قلم بود و در حقیقت به نحوی قلم به مزدی!»[۱۱] برخی فیلمنامه فیلم «گنج قارون» را که در سال‌های میانی دهه ۴۰ سینما را از ورشکستگی نجات داد منتسب به شاملو می‌دانند. استفادهٔ فراوان از امکانات زبان محاوره در گفت‌گوهای گنج قارون می‌تواند دلیلی بر این مدعا باشد.[۱۲]
در سال ۱۳۳۹ با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری ادارهٔ سمعی و بصری وزارت کشاورزی را تأسیس می‌کند و به عنوان سرپرست آن مشغول به کار می‌شود.
احمد شاملو 470px-Nimavayaran
از راست به چپ: هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی،نیما یوشیج، احمد شاملو، مرتضی کیوان

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 23/12/2008, 03:29

آشنایی و ازدواج با آیدا سرکیسیان

آیدا سرکیسیان یا آیدا شاملو با نام واقعی ریتا آتانث سرکیسیان آخرین همسر احمد شاملو است و در شعرهای شاملو، به ویژه در دو دفتر آیدا، درخت و خنجر و خاطره و آیدا در آینه به عنوان معشوقهٔ شاعر، جلوه‌ای خاص دارد. شاملو درباره تأثیر فراوان آیدا در زندگی خود به مجله فردوسی گفت: «هر چه می‌نویسم به خاطر اوست و به خاطر او... من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکرده‌بودم پیدا کردم».[۱۳]
شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا می‌شود. این آشنایی تأثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. در این سال‌ها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر می‌برد[۱۴] و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیت‌های ادبی او آغاز می‌شود.
آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند و تا آخر عمر در کنار او زندگی می‌کند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌های آیدا در آینه و لحظه‌ها و همیشه را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌یی به نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون می‌آید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز می‌شود.
آیدا شاملو در برخی کارهای احمد شاملو مانند مجموعه کتاب کوچه با او همکاری داشت و سرپرست این مجموعه بعد از وی می‌باشد.[۱۳]
در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه را به عهده می‌گیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل می‌شود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز در می‌آید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز می‌کند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید.
در اسفند ۱۳۵۰ شاملو مادر خود را نیز از دست می‌دهد. در همین سال به فرهنگستان زبان ایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال در فرهنگستان باقی ماند.
سفرهای خارجی

شاملو در دهه ۱۳۵۰ نیز به فعالیت‌های گسترده شعر، نویسندگی، روزنامه نگاری (از جمله همکاری با کیهان فرهنگی و آیندگان)، ترجمه، سینمایی (از جمله تهیه گفتار برای چند فیلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر) و شعرخوانی خود (از جمله در انجمن فرهنگی کوته و انجمن ایران و امریکا) ادامه می‌دهد. در ضمن سه ترم به تدریس مطالعه آزمایشگاهی زبان فارسی در دانشگاه صنعتی مشغول می‌شود. در ۱۳۵۱ به علت معالجه آرتروز شدید گردن به پاریس سفر می‌کند تا زیر عمل جراحی گردن قرار گیرد. سال بعد، ۱۳۵۲، مجموعه اشعار ابراهیم در آتش را به چاپ می‌رساند. در ۱۳۵۴ دانشگاه رم از او دعوت می‌کند تا در کنگره نظامی گنجوی شرکت کند و از همین رو عازم ایتالیا می‌شود. در همین سال دعوت دانشگاه بوعلی برای سرپرستی پژوهشکدهٔ آن دانشگاه را می‌پذیرد و به مدت دو سال به این کار اشتغال دارد.
در ۱۳۵۵ انجمن قلم و دانشگاه پرینستون از او برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت می‌کنند و از همین رو عازم ایالات متحده آمریکا می‌شود. در این سفر او به سخنرانی و شعرخوانی در بوستون و دانشگاه برکلی می‌پردازد و پیشنهاد دانشگاه کلمبیای شهر نیویورک برای تدوین کتاب کوچه را نمی‌پذیرد. در ضمن با شاعران و نویسندگان مشهور جهان همچون یاشار کمال، آدونیس، البیاتی و وزنیسینسکی از نزدیک دیدار می‌کند. این سفر سه ماه به طول می‌کشد و شاملو سپس به ایران باز می‌گردد.
هنوز چند ماه نگذشته که او دوباره به عنوان اعتراض به سیاست‌های دولت ایران، کشور را ترک می‌کند و به آمریکا سفر می‌کند و یک سالی در آنجا زندگی می‌کند و در این مدت در دانشگاه‌های مختلفی سخنرانی می‌کند. در ۱۳۵۷ او از آمریکا به بریتانیا می‌رود و در آنجا مدتی سردبیری هفته‌نامه «ایرانشهر» در لندن را به عهده می‌گیرد.[۲]
انقلاب و بازگشت به ایران

با وقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی، شاملو تنها چند هفته پس از پیروزی انقلاب به ایران باز می‌گردد. در همین سال انتشارات مازیار اولین جلد کتاب کوچه را در قطع وزیری منتشر می‌کند. شاملو در ضمن به عضویت هیات دبیران کانون نویسندگان ایران در می‌آید و به کار در مجلات و روزنامه‌های مختلف می‌پردازد. او در ۱۳۵۸ سردبیری هفته‌نامه کتاب جمعه را به عهده می‌گیرد. این هفته‌نامه پس از انتشار کمتر از چهل شماره توقیف می‌شود.
شاملو در این سال‌ها مجموعه اشعار سیاسی خود را با صدای خود می‌خواند و به صورت مجموعهٔ کتاب و نوار صوتی کاشفان فروتن شوکران منتشر می‌کند. از جمله اشعار این مجموعه مرگ وارطان است که شاملو اشاره می‌کند تنها برای فرار از اداره سانسور مرگ نازلی نام گرفته بوده‌است و در واقع برای بزرگداشت وارطان سالاخانیان، مبارز مسیحی ایرانی به نقل قول از مادرش در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایرانی، بوده‌است.
از ۱۳۶۲ با بسته‌تر شدن فضای سیاسی ایران چاپ آثار شاملو نیز متوقف می‌شود. هر چند خود شاملو متوقف نمی‌شود و کار ترجمه و تالیف و سرودن شعر را ادامه می‌دهد در این سال‌ها به‌ویژه روی کتاب کوچه با هم‌کاری همسرش آیدا مستمر کار می‌کند و ترجمهٔ رمان دن آرام را نیز پی‌می‌گیرد. تا آن که ده سال بعد ۱۳۷۲ با کمی‌بازتر شدن فضای سیاسی ایران آثار شاملو به صورت محدود اجازه انتشار می‌گیرد.
۱۳۶۷ به آلمان سفر می‌کند تا به عنوان میهمانِ مدعوِ دومین کنگرهٔ بین‌المللی ادبیات: اینترلیت ۲ تحت عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور در این کنگره شرکت کند. در این کنگره نویسندگانی از کشورهای مختلف حضور داشتند از جمله عزیز نسین، دِرِک والکوت، پدرو شیموزه، لورنا گودیسون و ژوکوندا بِلی. عنوان سخنرانی شاملو در این کنگره «من دردِ مشترکم، مرا فریاد کن!» بود. در ادامه این سفر دعوت انجمن جهانی قلم (Pen) و دانشگاه یوته‌بوری به سوئد و ضمن اجرای شب شعر با هیئت ریسهٔ انجمن قلم سوئد نیز ملاقات می‌کند.
۱۳۶۹ برای شرکت در سیرا ۹۰ توسط دانشگاه UC برکلی به عنوان میهمان مدعو به آمریکا سفر کرد. سخنرانی وی به نام «نگرانی‌های من» و «مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ.» واکنش گستردهٔی در مطبوعات فارسی زبان داخل و خارج کشور داشت و مقالات زیادی در نقد سخنرانی شاملو نوشته شد. در این سفر دو عمل جراحی مهم روی گردن شاملو صورت گرفت با این حال چندین شب شعر توسط وی برگزار شد و ضمنا به عنوان استاد میهمان یک ترم در دانشگاه UC برکلی دانشجویان ایرانی به (زبان، شعر و ادبیات معاصر فارسی) را نیز تدریس کرد و در همین موقع ملاقاتی با لطفی علی‌عسکرزاده ریاضی‌دان شهیر ایرانی داشت.
سال ۱۳۷۰ بعد از سه سال دوری از کشور به ایران بازگشت.
سرانجام

سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره می‌گویید: «راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است.» از سوی دیگر اجازه هیچ‌گونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمی‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها در توقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش می‌داد و با شدت گرفتن بیماری مرض قندش، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایران‌مهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شب‌های دردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سال‌ها کار ترجمه و به‌خصوص تدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گه‌گاه از او شعر یا مقاله‌ای در یکی از مجلات ادبی منتشر می‌شد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری در شیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوهٔ نگارش خط فارسی فعالیت کرد و تمام آثار جدید یا تجدید چاپ شده‌اش را با این شیوه منتشر کرد.
سرانجام احمد شاملو در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ درگذشت. پیکر او در روز پنج شنبه 6 مرداد از مقابل بیمارستان ایرانمهر و با حضور دهها هزار نفر از علاقه مندان وی تشییع شد. انجمن قلم سوئد، انجمن قلم آلمان، چند انجمن‌ داخلي و برخي محافل سياسي پيام‌هاي تسليتي به مناسبت درگذشت وی در اين مراسم ارسال داشتند

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 23/12/2008, 03:30

شاملو دست به تصحیح دیوان حافظ زد و کتاب خود را با عنوان حافظ شیراز منتشر کرد. امروز این کتاب در نزد خوانندگان به حافظ شاملو مشهور است. در مقدمه این کتاب، شاملو روش تصحیح و اصول کار خود را بیان کرده‌است، به مشکلات و تحریف‌های موجود در دیوان حافظ اشاره کرده و در اینکه حافظ یک عارف مسلک بوده شک کرده و جایی می‌نویسد شاید رندی یک لاقبا و ملحد بوده‌است.
قابل ذکر است که این نظر هم با نظریات دینداران، و هم کسانی که از زاویهٔ غیر دینی به غزلیات حافظ نگریسته‌اند، تناقض دارد. به طور مثال، حتی داریوش آشوری نیز در کتاب «عرفان و رندی در شعر حافظ»، حافظ را یک عارف می‌داند.
تصحیح شاملو از دیوان حافظ مورد نقد بسیاری از حافظ پژوهان، از جمله بهاءالدین خرمشاهی قرار گرفته‌است.

مرتضی مطهری در کتابی با عنوان تماشاگه راز ادعای شاملو بر تحریف دیوان حافظ و دست بردن در ترتیب ابیات را، بدون اینکه نامی از شاملو ببرد، مردود دانسته‌است. مقدمهٔ حافظ شیراز شاملو پس از انقلاب در ایران اجازه چاپ نیافت و این کتاب بدون مقدمه منتشر گردید.
وی در سال ۱۳۵۰، در کنگرهٔ جهانی حافظ و سعدی در شیراز، گفت و گویی بحث برانگیز با روزنامه کیهان داشت.

نظرات شاملو درباره فردوسی و تاریخ ایران

در سال ۱۳۶۹ به دعوت «مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران» ـ سیرا (CIRA) ـ جلساتی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا برگزار شد که هدف آن، بررسی هنر و ادبیات و شعر معاصر فارسی بود. سخنران یکی از این جلسات احمد شاملو بود، که وی با ایراد سخنانی پیرامون شاهنامه به مباحث زیادی دامن زد. شاملو این سخنرانی را در نقد روش روشنفکری ایرانی و مسوولیت‌های آن ایراد کرده و با طرح سوالی فرهیختگان ایرانی خارج از کشور را به اندیشه و یافتن پاسخ برای اصلاح و آینده ایران فرا خواند.
اظهار نظر شاملو درباره تاریخ ایران پیشاپیش در کتاب جمعه، در پانویس نوشتاری که قدسی قاضی‌نور درخصوص حذف مطالبی از کتاب‌های درسی پس از انقلاب به رشته تحریر درآورده بود، به چاپ رسیده بود ولی واکنش نسبت نه آنها، بعد از سخنرانی در دانشگاه برکلی نمایان شد.
برخی از معاصران در دوران حیات شاملو او را علناً و مستقیماً دربارهٔ نظراتی که در دانشگاه برکلی در مورد فردوسی و تاریخ ایران بیان کرده بود، مورد انتقاد قرار دادند. فریدون مشیری و مهدی اخوان ثالث از این دست بودند.

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 23/12/2008, 03:31

دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند...
روزگار غریبی ست نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذر گاه مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی ست نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته ست
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
احمد شاملو

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 23/12/2008, 03:36

اولين یاداشت احمد شاملو در مقام سردبیر کتاب جمعه

روزهای سیاهی در پیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقا عمری دراز نمی تواند داشت. از هم اکنون نهاد تیره ی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه ی خود را بر زمینه ئی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاورد های مدنیت و فرهنگ و هنر می جوید.
اين چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق زده هر اندیشه ی آزادی را دشمن می دارند و کامگاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می کوشد پایه های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه ها و هجوم علنی به هسته های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور بر داشته، کشتار همه ی متفکران و آزاد اندیشان جامعه است.
اکنون ما در آستانه ی توفانی روبنده ایستاده ایم. باد نماها ناله کنان به حرکت درآمده اند و غباری طاعونی از آفاق بر خاسته است. می توان به دخمه های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی کند. هر فریادی آگاه کننده است، پس از حنجره های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.
سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده اند. بگذار لطمه ئی که بر اینان وارد می آید نشانه ئی هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق های ساکن این محدوده ی جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است.

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 23/12/2008, 03:37

گزیده ای از وصیت نامه احمد شاملو

به نام اهورای پاک



پس از من تا ايران زنده است بر مرگ من اشك مريزيد. با يك پرچم ايران كفن ام كنيد و به سنگ مزارم بنويسيد
زير اين توده ي خاك ، ميان استخوان هائي كم و بيش پوسيده ، هنوز دلي به عشق ايران مي تپد. پس اين جا تاملي كن و بر خفته به يادي منتي گذار
معبود من ايران ، ايمان من ايران ، خداي من ايران ، آري آري همه چيز من ايران بود. - پس اگر مي خواهي براي آرامش روح من دعائي بخواني ، وبدين گونه مرا تا زير بار سنگين معاصي خويش از پا در نيافتم نيروئي ببخشي ،به عظمت ايران دعائي كن : بگو ((ايران پاينده باد!)) و بخواه كه ايران پاينده بماند، تا چون خواستي بتواني كه براي پاينده گي ي ايران فداكاري كني
آري هميشه بگو ((پاينده باد ايران !))... با زبان بگو، با قلب بخواه ، و با عمل بنما كه ايران را پاينده مي خواهي

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 23/12/2008, 03:41

...
"- دريغا
اي کاش اي کاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
در کار در کار در کار
مي‌بود!"
شادي اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکيدن خود را در تالار خاموش کهشکان
بي خورشد-
چون هرّست آوار دريغ
مي‌شنيد:
"-کاش‌کي کاش‌کي
داوري داوري داوري
در کار در کار درکار در کار..."
اما داوري آن سوي در نشسته است، بي‌رداي شوم قاضيان
ذاتش درايت و انصاف
هيئتش زمان.-
و خاطرات تا جوادان جاويدان در گذرگاه ادوار داوري خواهد شد.

بدرود!
بدرود! (چنين گويد بامداد شاعر )
رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ي اجبار
شادمانه و شاکر!

از بيرون به درون آمدم:
از منظر
به نظاره به ناظر.-
نه به هيئت گياهي نه به هيئت پروانه‌اي نه به هيئت سنگي نه به هيئت برکه‌اي،-
من به هيئت "ما" زاده شدم
به هيئت پر شکوه انسان
تا در بهار گياه به تماشاي رنگين‌کمان پروانه بنشينم
غرور کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم
تا شريطه‌ي خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت
خويش معنا دهم
که کارستاني از اين دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آب‌شار
بيرون است.

انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود:
توان دوست داشتن و دوست‌داشته شدن
توان شنفتن
توان ديدن و گفتن
توان انده‌گين و شادمان شدن
توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سويداي جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه‌ناک فروتني
توان جليل به دوش بردن بار امانت
و توان غم‌ناک تحمل تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي‌ي عريان.

انسان دشواري وظيفه است.

دستان بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان در بر کشم
هر نغمه و هرچشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه ديگر
هر قله و هر درخت و هر انسان ديگر را.
رخصت زيستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم، دست و دهان‌بسته
گذشتيم
و منظر جهان را
از رخته‌ي تنگ‌چشمي‌ي حصار شرارت ديديم و
اکنون
آنک درِ کوتاه بي‌کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر!-

دالان تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپشت مي‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ‌ کم نداشت.

به جان منت پذيرم و حق‌گزارم!
(چنين گفت بامداد خسته!)

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف moez 29/12/2008, 03:46

دوستش مي دارم

چرا كه مي شناسمش،

به دو ستي و يگانگي.

- شهر

همه بيگانگي و عداوت است.-

هنگامي كه دستان مهربانش را به دست مي گيرم

تنهائي غم انگيزش را در مي يابم.

اندوهش غروبي دلگير است

در غربت و تنهايي.

همچنان كه شاديش

طلوع همه آفتاب هاست

و صبحانه

و نان گرم،

و پنجره ئي

كه صبحگا هان

به هواي پاك

گشوده مي شود،

وطراوت شمعداني ها

در پاشويه حوض.

***

چشمه ئي،

پروانه ئي، وگلي كوچك

از شادي

سر شارش مي كند

و ياس معصو مانه

از اندوهي

گران بارش:

اين كه بامداد او، ديري است

تا شعري نسروده است.



چندان كه بگويم

«ـ امشب شعري خواهم نوشت»

با لباني متبسم به خوابي آرام فرو ميرود

چنان چون سنگي

كه به درياچه ئي

و بودا

كه به نيروانا.



و در اين هنگام

دختركي خردسال را ماند

كه عروسك محبوبش را

تنگ در آغوش گرفته باشد.

اگر بگويم كه سعادت

حادثه ئي است بر اساس اشتباهي؛

اندوه سرا پايش رادر بر مي گيرد

چنان چون درياچه ئي

كه سنگي را

ونيروانا

كه بودا را.



چرا كه سعادت را.

جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقي كه

به جز تفاهمي آشكار

نيست.

بر چهره زندگاني من

كه بر آن

هر شيار

از اندوهي جانكاه حكايتي مي كند

آيدا!

لبخند آمرزشي است.

نخست

دير زماني در او نگريستم

چندان كه،چون نظري از وي باز گرفتم

درپيرامون من

همه چيزي

به هيات او در آمده بود.

آنگاه دانستم كه مراديگر

از او گزير نيست.
moez
moez
نماينده استان كرمان
نماينده استان كرمان

تعداد پستها : 435
Join date : 2008-07-27
Age : 38
آدرس پستي : allahdini@gmail.com

http://www.lovefall.blogfa.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 31/12/2008, 04:24

قصه دخترای ننه دریا



یکی بود یکی نبود

جز خدا هیچی نبود

زیر این طاق کبود

نه ستاره

نه سرود

عمو صحرا،تپلی

با دو تا لپ گلی

پا و دستش کوچولو

ریش و روحش دو قلو

چپقش خالی و سرد

دلکش دریای درد

در باغو بسّه بود

دم باغ نشسّه بود

"عمو صحرا! پسرات کو؟"

"لب دریان پسرام.

دخترای ننه دریا رو خاطرخوان پسرام.

طفلیا،تنگ غلاغ پر،پاکشون

خسته و مرده؛ میان

از سر مزرعه شون.

تن شون خسته کار

دل شون مرده زار

دساشون پینه ترک

لباساشون نمدک

پاهاشون لختو پتی

کج کلاشون نمدی

می شینن با دل تنگ

لب دریا سر سنگ

طفلیا شب تا سحر گریه کنون

خوابو از چشم به در دوخته شون پس می رونن

توی دریای نمور

می ریزن اشکای شور

می خون_آخ که چه دلدوز و چه دلسوز می خونن!

"دخترای ننه دریا! کومه مون سرد و سیاس

چش امیدمون اول به خدا،بعد به شماس.

کوره ها سرد شدن

سبزه ها زرد شدن

خنده ها درد شدن

از سر تپه، شبا

شیهه اسبای گاری نمیاد

از دل بیشه، غروب

چهچه سار و قناری نمیاد

دیگه از شهر سرود

تک سواری نمیاد

دیگه مهتاب نمیاد

کرم شب تاب نمیاد.

برکت از کومه رفت

رستم از شانومه رفت:

تو هوا وقتی که برق میجّه و بارون می کنه

کمون رنگه به رنگش دیگه بیرون نمیاد،

رو زمین وقتی که دیب دنیا رو پر خون می کنه

سوار رخش قشنگش دیگه میدون نمیاد

شبا شب نیس دیگه، یخدون غمه

عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می تنه.

دیگه شب مرواری دوزون نمی شه

آسمون مثل قدیم شبها چراغون نمیشه.

غصه کوچیک سردی مث اشک

جای هر ستاره سو سو می زنه

سر هر شاخه خشک

از سحر تا دل شب جغده که هوهو می زنه.

دلا از غصه سیاس

آخه پس خونه خو رشید کجاس؟

قفله ؟ وازش می کنیم!

قهره ؟نازش می کنیم!

می کشیم منتشو

می خریم همتشو

مگه زوره ؟به خدا هیچکی به تاریکی شب تن نمیده

موش کورم که میگن دشمن نوره، به تیغ تاریکی گردن نمیده!

دخترای نه دریا! رو زمین عشق نموند

خیلی وخ پیش بار و بندیلشو بست خونه تکوند

دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمیشه

تو کتابم دیگه اون جور جیزا پیدا نمیشه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور

برهوتی شده دنیا که تا چش کار می کنه مرده س و گور.

نه امیدی_چه امیدی؟به خدا حیف امید!_

نه چراغی_چه چراغی؟ چیز خوبی میشه دید؟_

نه سلامی_چه سلامی؟ همه خون تشنه هم!_

نه نشاطی_چه نشاطی؟مگه راهش میده غم؟_

داش آکل، مرد لوطی،

ته خندق تو قوطی!

توی باغ بی بی جون

جم جمک، بلگ خزون!

دیگه ده مثل قدیم نیس که از آب در می گرفت

باغاش انگار باهارا از شکوفه گر می گرفت:

آب به چشمه! حالا رعیت سر آب خون می کنه

واسه چار چیکه آب، چل تارو بی جون می کنه.

نعشا می گندن و می پوسن و شالی می سوزه

پای دار، قاتل بیچاره همونجور تو هوا چش می دوزه

"چی می جوره تو هوا؟

رفته تو فکر خدا؟..."

"نه برادر!تو نخ ابره که بارون بزنه

شالی از خشکی درآد،پوک نشادون بزنه:

اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه!"

دخترای ننه دریا!دلمون سرد و سیاس

چش امیدمون اول به خدا بعد به شماس.

ازتون پوست پیازی نمیخایم

خودتون بس مونین،بقچه جاهازی نمیخایم

چادر یزدی و پاچین نداریم

زیر پامون حصیره، قالیچه و قارچین نداریم.

بذارین برکت جادوی شما

ده ویرونه رو آباد کنه

شبنم موی شما

جیگر تشنمونو شاد کنه

شادی از بوی شما مس شه همینجا بمونه

غم،بره گریه کنون،خونه غم جا بمونه..."

پسرای عمو صحرا،لب دریای کبود

زیر ابرو مه و دود

شبو از راز سیا پر می کنن،

توی دریای نمور

می ریزن اشکای شور

کاسه دریا رو پر در می کنن

دخترای ننه دریا، ته آب

می شینن مست و خراب.

نیمه عریون تن شون

خزه ها پیر هن شون

تن شون هرم سراب

خنده شون غلغل آب

لب شون تنگ نمک

وصل شون خنده شک

دل شون دریای خون،

پای دیفار خزه

می خونن ضجه کنون:

"_پسرای عمو صحرا لب تون کاسه نبات

صد تا هجرون واسه یه وصل شما خمس و زکات!

دریا از اشک شما شور شد و رفت

بخت مون از دم در دور شد و رفت.

راز عشقو سر صحرا نریزین

اشک شون شوره، تو دریا نریزین!

اگه آ ب شور بشه،دریا به زمین دس نمیده

ننه دریام دیگه ما رو به شما پس نمیده.

دیگه اون وخ تا قیامت دل ما گنج غمه

اگه تا عمر داریم گریه کنین، بازم کمه

پرده زنبوری دریا میشه برج غم مون

عشق تون دق میشه، تا حشر میشه همدم مون!"

مگه دیفار خزه موش نداره؟

مگه موش گوش نداره؟_

موش دیفار،ننه دریا رو خبر دار می کنه:

نه دریا کج و کوج

بد دل و لوس و لجوج،

جادو در کار می کنه.

تا صداشون نرسه لب دریای خزه

از لجش، غیه کشون ابرا رو بیدار می کنه:

اسبای ابر سیا

تو هوا شیهه کشون،

بشکه خالی رعد

روی بوم آسمون.

آسمون، غرومب غرومب!

طبل آتیش، دو دو دومب!

نعره موج بلا

میره تا عرش خدا

صخره ها از خوشی فریاد می زنن

دخترا از دل آ ب داد می زنن:

"_پسرای عمو صحرا!

دل ما پیش شماس

نکنه فکر نکنین

حقه زیر سر ماس: ننه دریای حسود

کرده این آتش و دود!"

پسرا،حیف! که جز نعره و دلریسه باد

هیچ صدای دیگه یی

به گوشاشون نمیاد!_

غم شون سنگ صبور

کج کلاشون نمدک

نگاشون خسته و دور

دل شون غصه ترک

تو، سیاهی سوت و کور

گوش میدن به موج سرد

می ریزن اشکای شور

توی دریای نمور...

جم جمک برق بلا

طبل آتیش تو هوا!

خیز خیزک موج عبوس

تا دم عرش خدا!

نه ستاره نه سرود

لب دریای حسود،

زیر این طاق کبود

جز خدا هیچی نبود

جز خدا هیچی نبود!

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 31/12/2008, 04:30

این یکی خیلی قشنگه
========

قصه مردی که لب نداشت



يه مردی بود حسين‌قلي
چشاش سيا لُپاش گُلي
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت.



خنده‌ی بي‌لب کي ديده؟
مهتاب ِ بي‌شب کي ديده؟
لب که نباشه خنده نيس
پَر نباشه پرنده نيس.




شبای دراز ِ بي‌سحر
حسين‌قلي نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهو اوهو.
تموم ِ دنيا جَم شدن
هِي راس شدن هِي خم شدن
فرمايشا طبق طبق
همه‌گي به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملا پيناس
دَم‌اش دادن جوون و پير
نصيحتای بي‌نظير:


«- حسین قلی غصه خورک

خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمي‌شه
عيش ِ دومادی نمي‌شه.
خنده‌ی لب پِشک ِ خَره
خنده‌ی دل تاج ِ سره،
خنده‌ی لب خاک و گِله
خنده‌ی اصلي به دِله...»



حيف که وقتي خوابه دل
وز هوسي خرابه دل،
وقتي که هوای دل پَسه
اسير ِ چنگ ِ هوسه،
دل‌سوزی از قصه جداس
هرچي بگي باد ِ هواس!







حسين‌قلي با اشک و آه
رف دَم ِ باغچه لب ِ چاه

گف:«- ننه چاه، هلاکتم

مرده‌ی خُلق ِ پاکتم!
حسرت ِ جونم رُ ديدی
لبتو امونت نمي‌دی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
يه عيش ِ پاينده کنم.»


ننه‌چاهه گُف: «ــ حسين‌قلي

ياوه نگو، مگه تو خُلي؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌يي که لب تَر بکنن
چي‌چي تو سماور بکنن؟
«ضو» بگيرن «رَت» بگيرن
وضو بي‌طاهارت بگيرن؟
ظهر که مي‌باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
يا شب ميان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،



سطلو که بالا کشيدن
لب ِ چاهو اين‌جا نديدن
کجا بذارن که جا باشه
لايق ِ سطل ِ ما باشه؟»



ديد که نه وال‌ّلا، حق مي‌گه
گرچه يه خورده لَق مي‌گه.







حسين‌قلي با اشک و آ
رَف لب ِ حوض ِ ماهيا

گف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری
به آرزوم راه مي‌بری؟
مي‌دی که امانت ببرم
راهي به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم يه ساعت ببرم؟»



حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چي

اگر نَخوام که همچي
نشکنه قلب ِ ناز ِت
غم نکنه دراز ِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم مي‌پاشه
آبش مي‌ره تو پِي‌گا
به‌کُل مي‌رُمبه از جا.»



ديد که نه وال‌ّلا، حَقّه
فوقش يه خورده لَقّه.







حسين‌قلي اوهون‌اوهون
رَف تو حياط، به پُشت ِ بون

گف: «ــ بيا و ثواب بکن
يه خير ِ بي‌حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلق ِ بي‌بائونه‌ت
لب ِتو بده اَمونت
باش يه شيکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاط ِ يامُف بکنم
کفش ِ غمو چَن ساعتي
جلو ِ پاهاش جُف بکنم.»



بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسين‌قلي، فدات شَم،
وصله‌ی کفش ِ پات شَم

مي‌بيني چي کردی با ما
که خجلتيم سراپا؟
اگه لب ِ من نباشه
جانُوْدوني‌م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخ ِ ديفار فرو شِه
ديفار که نَم کشينِه
يِه‌هُوْ از پا نِشينه،
هر بابايي مي‌دونه
خونه که رو پاش نمونه
کار ِ بون‌اشم خرابه
پُلش اون ور ِ آبه.
ديگه چه بوني چه کَشکي؟
آب که نبود چه مَشکي؟»

ديد که نه والّ‌لا، حق مي‌گه
فوقش يه خورده لَق مي‌گه.







حسين‌قلي، زار و زبون
وِيْلِه‌زَنون گريه‌کنون
لبش نبود خنده مي‌خواس
شادی پاينده مي‌خواس.



پاشد و به بازارچه دويد
سفره و دستارچه خريد
مُچ‌پيچ و کول‌بار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دويد اين سر ِ بازار
دويد اون سر ِ بازار
اول خدا رُ ياد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجيل ِ کارگشا گرفت
از هم ديگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ايشال‌ّلا وابشه
بعد سر ِ کيسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضور ِ سرورم
چي بخرم چي‌چي نخرم:
خريد انواع ِ چيزا
کيشميشا و مَويزا،



تا نخوری نداني
حلوای تَن‌تَناني،
لواشک و مشغولاتي
آجيلای قاتي‌پاتي
اَرده و پادرازی
پنير ِ لقمه‌ْقاضي،



خانُمايي که شومايين
آقايوني که شومايين:
با هَف عصای شيش‌مني
با هف‌تا کفش ِ آهني
تو دشت ِ نه آب نه علف
راه ِشو کشيد و رفت و رَف
هر جا نگاش کشيده شد
هيچ‌چي جز اين ديده نشد:
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوه ِ لُخت و بس:
قطار ِ کوهای کبود
مث ِ شترای تشنه بود
پستون ِ خشک ِ تپه‌ها
مث ِ پيره‌زن وخت ِ دعا.

«ــ حسين‌قلي غصه‌خورک
خنده نداشتي به درک!

خوشي بيخ ِ دندونت نبود
راه ِ بيابونت چي بود؟



راه ِ دراز ِ بي‌حيا
روز راه بيا شب راه بيا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابيدی نه غروب
سفره‌ی بي‌نونو ببين
دشت و بيابونو ببين:
کوزه‌ی خشکت سر ِ راه
چشم ِ سيات حلقه‌ی چاه
خوبه که اميدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»







حسين‌قلي، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون



خَسّه خَسّه پا مي‌کشيد
تا به لب ِ دريا رسيد.
از همه چي وامونده بود
فقط ‌اَم يه دريا مونده بود.



«ــ ببين، دريای لَم‌لَم

فدای هيکلت شَم
نمي‌شه عِزتت کم
از اون لب ِ درازوت
درازتر از دو بازوت
يه چيزی خِير ِ ما کُن
حسرت ِ ما دوا کُن:
لبي بِده اَمونت
دعا کنيم به جونت.»

«ــ دلت خوشِه حسين‌قلي
سر ِ پا نشسته چوتولي.

فدای موی بور ِت!
کو عقلت کو شعور ِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساط ِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره‌ش
يه درياس و کناره‌ش.



لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جيگَرَکي‌ش کو جاهلش؟
کو سايبونش کو مشتريش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخر ِش؟
کو عشوه‌يي‌ش کو چِش‌چَر ِش؟»







حسين‌قلي، حسرت به دل
يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ش به حال ِ سگ.
ديد سر ِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ريسه مي‌رن
مي‌خونن و بشکن مي‌زنن:

«ــ آی خنده خنده خنده
رسيدی به عرض ِ بنده؟
دشت و هامونو ديدی؟
زمين و زَمونو ديدی؟
انار ِ گُل‌گون مي‌خنديد؟
پِسّه‌ی خندون مي‌خنديد؟
خنده زدن لب نمي‌خواد
داريه و دُمبَک نمي‌خواد:
يه دل مي‌خواد که شاد باشه
از بند ِ غم آزاد باشه
يه بُر عروس ِ غصه رُ
به تَئنايي دوماد باشه!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي حسين‌قلي حسين‌قلي!»

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 31/12/2008, 04:30

باران


بارون مياد جرجر
گم شده راه ِ بندر
ساحل ِ شب چه دوره
آب‌اِش سيا و شوره
اي خدا کشتي بفرست
آتيش ِ بهشتي بفرست
جاده‌ي ِ کهکشون کو
زُهره‌ي ِ آسمون کو
چراغ ِ زُهره سرده
تو سياهيا مي‌گرده
اي خدا روشن‌اِش کن
فانوس ِ راه ِ من‌اِش کن
گم شده راه ِ بندر
بارون مياد جرجر

***
بارون مياد جرجر
رو گنبد و رو منبر
لک‌لک ِ پير ِ خسته
بالاي ِ منار نشسته.

«ــ لک‌لک ِ ناز ِ قندي
يه چيزي بگم نخندي:
تو اين هواي ِ تاريک
دالون ِ تنگ و باريک
وقتي که مي‌پريدي
تو زُهره رو نديدي؟»

«ــ عجب بلائي بچه!
از کجا ميائي بچه؟
نمي‌بيني خوابه جوجه‌م
حالش خرابه جوجه‌م
از بس که خورده غوره
تب داره مثل ِ کوره؟
تو اين بارون ِ شَرشَر
هوا سيا زمين تر
تو ابر ِ پاره‌پاره
زُهره چي‌کار داره؟
زُهره خانم خوابيده
هيچ‌کي اونو نديده...»

***
بارون مياد جرجر
رو پُشت ِ بون ِ هاجر
هاجر عروسي داره
تاج ِ خروسي داره.

«ــ هاجرک ِ ناز ِ قندي
يه چيزي بگم نخندي:
وقتي حنا مي‌ذاشتي
ابروتو ورمي‌داشتي
زلفاتو وامي‌کردي
خالتو سيا مي‌کردي
زُهره نيومد تماشا؟
نکن اگه ديدي حاشا...»

«ــ حوصله داري بچه!
مگه تو بي‌کاري بچه؟
دومادو الان ميارن
پرده رو ورمي‌دارن
دسّمو مي‌دن به دسّش
بايد دَرارو بَسّش
نمي‌بيني کار دارم من؟
دل ِ بي‌قرار دارم من؟
تو اين هواي ِ گريون
شرشر ِ لوس ِ بارون
که شب سحر نمي‌شه
زُهره به‌در نمي‌شه...»

***
بارون مياد جرجر
روي ِ خونه‌هاي ِ بي‌در
چهارتا مرد ِ بيدار
نشسّه تنگ ِ ديفار
ديفار ِ کنده‌کاري
نه فرش و نه بخاري.

«ــ مردا، سلام ُ عليکم!
زُهره خانم شده گُم
نه لک‌لک اونو ديده
نه هاجر ِ ورپريده
اگه ديگه بر نگرده
اوهو، اوهو، چه دَرده!
بارون ِ ريشه‌ريشه
شب ديگه صُب نمي‌شه.»

«ــ بچه‌ي ِ خسّه‌مونده
چيزي به صُب نمونده
غصه نخور ديوونه
کي ديده که شب بمونه؟ ــ
زُهره‌ي ِ تابون اين‌جاس
تو گره ِ مُشت ِ مرداس
وقتي که مردا پاشن
ابرا ز ِ هم مي‌پاشن
خروس ِ سحر مي‌خونه
خورشيد خانوم مي‌دونه
که وقت ِ شب گذشته
موقع ِ کار و گَشته.
خورشيد ِ بالابالا
گوشِش به زنگه حالا.»

***
بارون مياد جرجر
رو گنبد و رو منبر
رو پُشت ِ بون ِ هاجر
رو خونه‌هاي ِ بي‌در...
ساحل ِ شب چه دوره
آب‌ا ِش سياه و شوره
جاده‌ي ِ کهکشون کو
زُهره‌ي ِ آسمون کو؟
خروسک ِ قندي‌قندي
چرا نوکتو مي‌بندي؟
آفتابو روشن‌ا ِش کن
فانوس ِ راه ِ من‌ا ِش کن
گم شده راه ِ بندر
بارون مياد جرجر...


1333
زندان قصر

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف آفتاب 31/12/2008, 04:33

به یادزنده یاد فرهاد مهراد



يه شب ِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
کوچه به کوچه
باغ ِ انگوري
باغ ِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشت ِ بيشه‌ها
يه پري مياد
ترسون و لرزون
پاشو مي‌ذاره
تو آب ِچشمه
شونه مي‌کنه
موي ِ پريشون...

يه شب ِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
تَه ِ اون دره
اون جا که شبا
يکه و تنها
تک‌درخت ِ بيد
شاد و پُراميد
مي‌کنه به ناز
دسشو دراز
که يه ستاره
بچکه مث ِ
يه چيکه بارون
به جاي ِ ميوه‌ش
نوک ِ يه شاخه‌ش
بشه آويزون...

يه شب ِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
از توي ِ زندون
مث ِ شب‌پره
با خودش بيرون،
مي‌بره اون جا
که شب ِ سيا
تا دَم ِ سحر
شهيداي ِ شهر
با فانوس ِ خون
جار مي‌کشن
تو خيابونا
سر ِ ميدونا:

«ــ عمويادگار!
مرد ِ کينه‌دار!
مستي يا هشيار
خوابي يا بيدار؟»

مست‌ايم و هشيار
شهيداي ِ شهر!
خواب‌ايم و بيدار
شهيداي ِ شهر!
آخرش يه شب
ماه مياد بيرون،
از سر ِ اون کوه
بالاي ِ دره
روي ِ اين ميدون
رد مي‌شه خندون

يه شب ماه مياد
يه شب ماه مياد...


۱۳۳۳
زندان ِ قصر

آفتاب
مدير ارشد
مدير ارشد

تعداد پستها : 2501
Join date : 2008-06-29
Age : 41

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

احمد شاملو Empty رد: احمد شاملو

پست من طرف nader22001 31/8/2009, 14:42

قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني…
من درد مشتركم
مرا فرياد كن
*
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دستهايت با دستان من آشناست
در خلوتِ روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان,
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترينِ زندگان بوده اند
[شاملو]
nader22001
nader22001
.
.

تعداد پستها : 168
Join date : 2008-07-20

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه


 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد